حساب کاربری

قصه کودکانه و زیبای ملخ طلایی

تعداد بازدید : 769
تاریخ و ساعت انتشار : سه شنبه 8 مهر 1399 17:52
گردآورنده : شیدا مرادماهی

روزی روزگاری در سرزمین ما، مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.



او همیشه مواظب آدم های فقیر و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد، به او عمو خیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.



یک روز عصر، وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت، حیدر را دید. حیدر کارگربود و روی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.



او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد. عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عمو خیرخواه، چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»



عمو خیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد. ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عمو خیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زرد رنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید.هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم تا با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»



توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عمو خیرخواه،چی توی دستت داری؟» عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد. ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عمو خیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.



حیدر چند بار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه! ملخ تبدیل به طلا شده است!»عمو خیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است. دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

 

قصه های کودکانه,قصه برای کودکان
حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عمو خیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عمو خیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.

 

عمو خیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد. ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.اما عمو خیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان، آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی، ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد.

 

منبع : بخش کودکان بیتوته

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها