حساب کاربری

فیفی قهرمان

تعداد بازدید : 316
تاریخ و ساعت انتشار : یک شنبه 20 مهر 1399 14:02
نویسنده: سپیده یحیوی

 

بابای فیل کوچولو با عصبانیت گفت: "فیفی خیلی دیر کرده است. نباید تا هروقت که دلش خواست در جنگل بماند و بازی کند. جنگل برای او خطرناک است."
مادرش گفت: "شاید اتفاقی برایش افتاده. برویم دنبالش."
بابا فیل و مامان فیل، چند ساعت دنبال فیفی گشتند تا بالاخره نیمه‌های شب کنار یک درخت نزدیک رودخانه پیدایش کردند.
پدرش او را برداشت و به خانه برد.
صبح با صدای فریاد فیل کوچولو همه بیدار شدند :"جنگل . جنگل. کمک..."
پدرش گفت: "دیشب تا دیروقت در جنگل چه کار می‌کردی؟"
فیفی که تازه حواسش سر جایش آمده بود گفت : "اطراف درخت‌های بلوط آتش گرفته بود. ترسیدم اگر بیایم شما را صدا کنم دیر شود و جنگل آتش بگیرد. تند تند خرطومم را پر آب می‌کردم و روی آتش می‌ریختم. آتش که خاموش شد خوابم برد."
پدرش گفت: "آفرین به فرزند قهرمانم. تو با این فداکاری جنگل را نجات دادی."
  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها