حساب کاربری

انارهای زیر خاک

تعداد بازدید : 497
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 28 مهر 1399 13:51
برگرفته از کتاب «پندآموز» نوشته یوسف ناصرزاده

 

زمانی که بچه بودیم باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه­‌ها خیلی دوستش داشتیم. تابستان‌­ها که گرمای شهر طاقت­‌فرسا می‌­شد برای چند هفته‌­ای کوچ می­‌کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر فاصله داشت. اکثراً فامیل­‌های نزدیک هم برای چند روزی به باغ ما می‌­آمدند و در این باغ مهمان ما بودند. روزهای بسیار خوش و خاطره­‌انگیزی در این باغ گذراندیم اما خاطره‌­ای که می­‌خواهم تعریف کنم، زیاد خاطره خوشی نیست، اما برای من در زندگی درس بزرگی شد.

اواخر شهریور بود. همه­‌ی فامیل­ آنجا جمع بودند. وقت جمع کردن انارها رسیده بود. 8-9 سال بیشتر نداشتم. آن روز تعداد زیادی از کارگران بومی برای برداشت انار در باغ ما جمع شده بودند. ما بچه‌­ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش­گذراندن بودیم.

بزرگترین تفریح ما در این باغ، به خاطر وجود درختان زیاد، بازی قایم باشک بود. بعد از ناهار بود که تصیم گرفتیم بازی کنیم. من پشت یکی از درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگران جوان‌­تر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست، شروع به کندن چاله‌­ای کرد و بعد هم کیسه انارها را آنجا گذاشت و دوبار چاله را با خاک پوشاند. روستایی‌­ها آن زمان وضع مالی‌­شان خوب نبود و با همین چند عدد انار دزدی هم دلشان خوش بود.

با خودم گفتم: «انارهای ما را می­‌دزدی؟ صبر کن بلایی سرت بیاورم که دیگر از این غلط­‌ها نکنی.» بدون اینکه خودم را به آن شخص نشان بدهم به بازی کردن ادامه دادم. به هیچ­کس هم چیزی نگفتم. غروب که همه کارگرها جمع شده بودند تا مزد خود را از بابا بگیرند، من هم آنجا بودم. نوبت رسید به کارگری که انارها را زیر خاک پنهان کرده بود. پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: « بابا من دیدم که علی‌­اصغر انارها را دزدید و زیر خاک قایم کرد. می­‌توانم جای انارهای دزدی را هم نشان بدهم. این کارگر دزد است.  بهش پول ندید.»

پدر خدا بیامرزم که هیچ‌­وقت در عمرش دستش را روی کسی بلند نکرده بود، برگشت سمت من، نگاهی به من کرد و بدون اینکه عکس­‌العملی نشان دهد سمت من آمد و سیلی محکمی زد روی صورتم و گفت: « برو دهنت را آب بکش. من خودم به علی‌­اصغر گفته بودم انارها را آنجا چال کند، برای زمستان.» بعدش هم رفت پیش علی‌­اصغر و گفت: « شما ببخشیدش، بچه است، اشتباه کرد.»

مزد آن روزش را داد، 20 تومان هم گذاشت رویش و گفت: «این هم به خاطر زحمت اضافه‌­ی امروز.»

من گریه کنان رفتم در اتاق، و دیگر بیرون نیامدم. کارگرها که رفتند بابا آمد صورتم را بوسید و گفت: «می­‌خواستم از تو عذرخواهی کنم. اما در زندگی­ هیچ وقت یادت نرود که با آبروی کسی بازی نکنی. علی‌­اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی یک مرد جلوی فامیل و در و همسایه، از کار آن هم زشتتر است.»

شب شده بود، از ساختمان بیرون آمدم که بروم توی باغ پیش بچه­‌ها. دیدم علی­‌اصغر سرش را انداخته پایین و ایستاده پشت در. کیسه‌­ای در دستش بود. گفت: «این را بده به حاج آقا و بگو از گناه من بگذرد.»

کیسه را بردم پیش بابا. بازش کرد. دیدیم کیسه‌­ای که چال کرده بود داخلش است، به اضافه همه پول­هایی که بابا به او داده بود.

 

برگرفته از کتاب «پندآموز» نوشته یوسف ناصرزاده

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها