زمانی که بچه بودیم باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچهها خیلی دوستش داشتیم. تابستانها که گرمای شهر طاقتفرسا میشد برای چند هفتهای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر فاصله داشت. اکثراً فامیلهای نزدیک هم برای چند روزی به باغ ما میآمدند و در این باغ مهمان ما بودند. روزهای بسیار خوش و خاطرهانگیزی در این باغ گذراندیم اما خاطرهای که میخواهم تعریف کنم، زیاد خاطره خوشی نیست، اما برای من در زندگی درس بزرگی شد.
اواخر شهریور بود. همهی فامیل آنجا جمع بودند. وقت جمع کردن انارها رسیده بود. 8-9 سال بیشتر نداشتم. آن روز تعداد زیادی از کارگران بومی برای برداشت انار در باغ ما جمع شده بودند. ما بچهها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوشگذراندن بودیم.
بزرگترین تفریح ما در این باغ، به خاطر وجود درختان زیاد، بازی قایم باشک بود. بعد از ناهار بود که تصیم گرفتیم بازی کنیم. من پشت یکی از درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگران جوانتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست، شروع به کندن چالهای کرد و بعد هم کیسه انارها را آنجا گذاشت و دوبار چاله را با خاک پوشاند. روستاییها آن زمان وضع مالیشان خوب نبود و با همین چند عدد انار دزدی هم دلشان خوش بود.
با خودم گفتم: «انارهای ما را میدزدی؟ صبر کن بلایی سرت بیاورم که دیگر از این غلطها نکنی.» بدون اینکه خودم را به آن شخص نشان بدهم به بازی کردن ادامه دادم. به هیچکس هم چیزی نگفتم. غروب که همه کارگرها جمع شده بودند تا مزد خود را از بابا بگیرند، من هم آنجا بودم. نوبت رسید به کارگری که انارها را زیر خاک پنهان کرده بود. پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: « بابا من دیدم که علیاصغر انارها را دزدید و زیر خاک قایم کرد. میتوانم جای انارهای دزدی را هم نشان بدهم. این کارگر دزد است. بهش پول ندید.»
پدر خدا بیامرزم که هیچوقت در عمرش دستش را روی کسی بلند نکرده بود، برگشت سمت من، نگاهی به من کرد و بدون اینکه عکسالعملی نشان دهد سمت من آمد و سیلی محکمی زد روی صورتم و گفت: « برو دهنت را آب بکش. من خودم به علیاصغر گفته بودم انارها را آنجا چال کند، برای زمستان.» بعدش هم رفت پیش علیاصغر و گفت: « شما ببخشیدش، بچه است، اشتباه کرد.»
مزد آن روزش را داد، 20 تومان هم گذاشت رویش و گفت: «این هم به خاطر زحمت اضافهی امروز.»
من گریه کنان رفتم در اتاق، و دیگر بیرون نیامدم. کارگرها که رفتند بابا آمد صورتم را بوسید و گفت: «میخواستم از تو عذرخواهی کنم. اما در زندگی هیچ وقت یادت نرود که با آبروی کسی بازی نکنی. علیاصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی یک مرد جلوی فامیل و در و همسایه، از کار آن هم زشتتر است.»
شب شده بود، از ساختمان بیرون آمدم که بروم توی باغ پیش بچهها. دیدم علیاصغر سرش را انداخته پایین و ایستاده پشت در. کیسهای در دستش بود. گفت: «این را بده به حاج آقا و بگو از گناه من بگذرد.»
کیسه را بردم پیش بابا. بازش کرد. دیدیم کیسهای که چال کرده بود داخلش است، به اضافه همه پولهایی که بابا به او داده بود.
برگرفته از کتاب «پندآموز» نوشته یوسف ناصرزاده