دوست جدید مریم
مـریم و مـادرش تـازه بـه یـک محلهی جـدید رفـته بودند. پـدر مریم دو سال پیش به
سوریه رفت تا از حـرم حـضرت زینب (س) دفـاع کنـد کـه در همانجا شـهید شد.
مریم کمی دلتـنگ بـود چون در این مـحلهی جدید هـیچ دوستی نداشت.
مریم و مادرش مـثل هر هفته حاضر شـدند و رفـتند به گلزار شهدا که بـه پدر سر بزنند.
یک دخـتر که همسن مریم بود با مادرش آمد پـیش مریم و مادرش.
آن دختر که اسمش سمیه بود، به مریم گفت: «سـلام، شما همـسایهی جدید ما هسـتین، خوشـحال میشم اگه با هم دوسـت بـاشیـم!»
مریم به مادرش نگاه کرد و گـفت: «حق با شمـا بود، شـهدا زنده هستند و صدای ما را میشنوند! من دیشب از بابا یک دوست خوب خواستم!»
مریم خم شد، قبر بابا را بوسید و گفت: «ممنون بابایی عزیزم! من به شما افتخار میکنم.»
بعد به سمیه نگاه کرد و گفت: «دوست من! میای بریم حلوا را پخش کنیم.»
سمیه لبخندی زد و گفت: «بله، حتماً.»