حساب کاربری

بابا و بانو

تعداد بازدید : 173
تاریخ و ساعت انتشار : سه شنبه 23 دی 1399 10:33
نویسنده: محمدمهدی سلیمان‌زاده / تصویرگر: فاطمه‌زهرا میرزایی

بابا و بانو
بانو، لباس‌های تازه ای که خریده بود از داخل پاکت درآورد تا یک‌بار دیگر تنش کند. یک بلوز صورتی بــود با دامن چین‌دار آبی.

مادر توی اتاق داشت با تلفن حرف می‌زد که بانو صدای او را شنید: «محمد رفت که بـشه مراقب بانو. اون رفت که از بانو مواظبت کنه. مـا از شـهید شـدن او نـاراحت نـیستیم!»

بانو خـیلی دلـش بـرای بابایی‌اش تنگ شده بود. یاد روزهای عید افتاد که بابا دست او را می‌گرفت و همه با هم می‌رفتند عـید دیدنـی. 
همیشه اولین پول عیدی را بابا از داخل قرآن درمی‌آورد و به او می‌داد. بانو سرش را پایین گرفت و آرام آرام گریه کرد و با خودش گفت: «مگه کی می‌خواست من رو اذیـت کـنه، کـه بـابا برای ایـنکه از من مـواظبت کنه، شهید شد و امسال سال نو پیش ما نیست؟!» 
مادر که صدای گریه بانو را شنید، خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد. آمد کنار بانو و گفت: «دخترم چرا ناراحتی؟» 
بانو جواب داد: «مامان، چرا بابا رفت مراقب مـن باشه، آن هم تو سـوریه؟!»

بـا حرف بانو، مادر شروع کرد به خندیدن و جواب داد: «بانوجون، بابا رفت تا مراقب حرم بانو حضرت زیـنب (س) باشه تا دشمن وارد حرم بانو نشه، ما باید خوشحال باشیم که بابا در راه بانو شهید شد. حضرت زینب (س) دختر امام اول ما امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س) هستن.» 
چند دقیقه بیشتر تا آمدن سال نو نمانده بود. مادر تلویزیون را روشن کرد. رهبر عزیزمان حضرت آیت‌الله خامنه‌ای داشتند صحبت می‌کردند.

مادر، بانو را بوسید و گفت: «دخترم رهبر عزیزمان پدر همه بچه‌هایی است که پدرشان شهید شده!» زینب از خوشحالی به هـوا پـرید و گفت: 
«پس من باز هم بابا دارم! یه بابای خیلی خیلی مهربون! خدایا شکرت!» 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها