حساب کاربری

بزرگترین گناهان شهدا، در جمع بلند خندیدن یا سلام کردن زودتر دیگران بوده‌است

تعداد بازدید : 364
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 18 بهمن 1399 11:46
احمدرضا جعفری مستندساز، از خاطراتش در زمان جنگ و جبهه از شهید جواد سیاوشی مطالبی اختصاصی برای شاهد نوجوان ارسال کرده‌است که با هم آن را میخوانیم.

شهید جواد سیاوشی یکی دو سالی از من بزرگتر بود. با شروع جنگ هر دو به خیل رزمندگان اسلام پیوستیم. ایشان در سه سال اولِ جنگ، در یگان ما (تبلیغات جبهه و جنگ بود ) اما به میل خودش واحدش را تغییر داد و به گردان پیوست.

یک روز با ایشان صحبت می کردم و دلیل جابه جایی جدیدش را پرسیدم گفت: «فرمانده ام در وسط جنگ و نبرد در حالیکه هر دو جبهه خودی و دشمن را آتش و گلوله فرا گرفته بود ناگهان سرم داد و فریاد کشید که چرا کُند می جنگی؟ کُلی طعنه به من زد. من هم برای اینکه از او ناراحتی به دل نگیرم و از سویی خجالت می کشیدم صورتش را نگاه کنم به ناچار به یگان دیگری رفتم.» ازش پرسیدم حالا مگه چه کار می کردی که سرت داد و فریاد زد؟ تبسمی زد و گفت : «راستش نبرد طولانی شده بود و منم خسته شده بودم برای لحظاتی روی زمین چمباتمه نشستم و شروع کردم به نارنگی خوردن. دو سه تا توی کوله پشتی ام برای روز مبادا گذاشته بودم ، چون به خط دشمن زده بودیم و احتمال مجروحیت و محاصره را باید پیش بینی می کردم.» با خنده ای همراه با سرزنشِ خود ، گفت : «آقامهدی ( فرمانده ) سخت در حال جنگیدن و همزمان هدایت نیروها بود و درحالیکه سرتاپایش را گرد و خاک ( ناشی از انفجارات و شخم خوردن زمین) پوشانده بود، ناگهان چشمش به من افتاد که نشسته ام و در حالیکه مشغول تماشای جنگیدن بچه ها هستم با خونسردی نارنگی می خورم؛ ناگهان عصبانی شد و سرم فریاد کشید : تو این وضعیتو نمی بینی؟ دشمن اون جلوس اون وقت واسه من نشستی داری میوه میخوری ؟ یالا پاشو گلوله برسون بجنب. بعد از عملیات من از فرط خجالت و شرمندگی  قدرت روبرو شدن با او را نداشتم به این خاطر رفتم یگان دیگری.»

آخرین باری که دیدمش عازم جلو بود بسیار با من گرم گرفت و موقع خداحافظی سرش را پایین انداخت و باحیای مخصوصی گفت : «فلانی منو حلال کن» . گفتم : یعنی چی ؟ ساکت شد و گفت : «همینجوری ...» من فرمان موتورش را محکم گرفتم و گفتم : جواد به خدا نمیذارم بری بگو قضیه چیه؟ باشوقی در چشمها گفت: «فکر کنم دیگه همو نبینیم حلالم کن.» من که نزدیک بود گریه کنم چیزهایی به او گفتم و آخر سر گفتم: لااقل یه یادگاری بِهِم بده. او شال بلندسبز رنگش را از دور گردن باز کرد و به من یادگاری داد بعد هم رفت من تا دور شدنش فقط نگاهش می کردم و بغض راه گلویم را بسته بود. آن دیدار آخرمان بود و جواد در سن هفده سالگی به شهادت رسید.
سالها بعدازجنگ  یکی از نیروهای تفحص ، دفترچه ی یادداشت هایش را پیدا میکند که یادداشتهای گناهانش بوده ، یک صفحه ی  آن این بوده:

شنبه : بدون وضو خوابیدم

یکشنبه : خنده ی بلند درجمع

دوشنبه : وقتی در بازی گُل زدم احساس غرور کردم

سه شنبه : نمازشب را سریع خواندم

چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت

پنج شنبه : ذکر روز را فراموش کردم

جمعه : تکمیل نکردن هزار صلوات و بسنده کردن به ۷۰۰ صلوات


 سالها بعد از جنگ، یکی از نیروهای تفحص دفترچه ی یادداشت‌هایش را پیدا می‌کند که در آن گناهان روزانه اش را محاسبه و یادداشت می‌کرده.

در این روزگار ما روزی هزارتا خطا، حق خوری، ضعیف کُشی، غرور، حسادت، نامهربانی و بی‌عدالتی مرتکب می‌شویم بدون ذره‌ای ترس ار رفتارمان، آن وقت شهدا بزرگترین گناهان شان این بوده که مثلا در جمع بلند خندیده  یا کسی زودتر به او سلام کرده  و ... آن انسانهای زلال و مهربان کجا و من کجا ؟ تفاوت از زمین تا آسمان است.

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها