حساب کاربری

دردناک‌ترین احساس سال‌های اسارت

تعداد بازدید : 121
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 9 اسفند 1399 08:32
صدای رگبار می‌آمد؛ رگباری که حالا رانم را هم سوراخ‌سوراخ کرده بود. صدای عراقی‌ها به گوش می‌رسید. آمدنشان به قایق را حس می‌کردم. پلک‌هایم همچنان بسته بود و نفسم همچنان حبس. هنوز هم می‌خواستم زنده بودنم را کتمان کنم ولی نشد.

به گزارش شاهد جوان از ایسنا، ملک‌حسین جلالوند از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او پیرامون عملیات «خیبر» روایت می‌کند: آغاز عملیات خیبر بود. گردان عاشورا از اولین گروه‌هایی بود که حرکت کرد. حوالی غروب سوم اسفند با هفت‌هشت نفر سوارِ قایق شدیم و حرکت کردیم. هور از نیزارهایی زیبا پوشیده شده بود؛ اما در آن اوضاع، اصلاً نمی‌شد به این یک‌قلم جنس فکر کرد. خرامیدنِ بلم‌ها و آواز پرندگان، جایش را داده بود به عبور مردان جنگی. در مسیرمان موانع زیادی بود؛ یکی‌اش تنگ‌بودنِ راه آب‌رو بود[۱]؛ آن‌قدر تنگ که همزمان نمی‌شد دو قایق از آنجا عبور کنند.

در تاریکی هوا رسیدیم به اولین آبادی عراق؛ البته نمی‌شد اسمش را آبادی گذاشت؛ کلبه‌هایی پوشالی، یکی اینجا و یکی آنجا روی آب بودند. انگار تک‌به‌تک روی آب زندگی می‌کردند. گلوله به این‌طرف و آن‌طرف سد هورالهویزه می‌خورد. غرش هواپیما از بالای سرمان شنیده می‌شد. به حرکتمان ادامه دادیم. باید فقط از روی شناسایی و علامت‌گذاری بچه‌ها حرکت می‌کردیم؛ البته توی هر قایق یک بلد عراقی[۲] هم بود.

صبح چهارم اسفند بود. به‌صورت پراکنده جلو می‌رفتیم. بدبیاری نصیبمان شده بود و پروانه موتور گیر کرده بود لای نیزارها و گل‌ولای. بچه‌ها برای هل‌دادن قایق، در آن سوزوسرما تا کمر رفته بودند در آب. بالأخره پروانه‌های موتور را آزاد کردیم و ادامه دادیم.

دوباره موتور گیر کرد؛ دوباره درش آوردیم. این بار برای درآوردن قایق‌ها تا گردن توی آب رفتیم. استخوان‌هایمان از سرمای شدید آب تلق‌تولوق می‌کرد. بین قایق‌های به‌گل‌نشسته و آب‌های هور در رفت‌وآمد بودیم که رگبار اسلحه «کلاشینکف» در جفتِ ساق پاهایم نشست. بچه‌ها برای جلوگیری از خونریزی، با چفیه، بالای زانوهایم را بستند. هیچ‌جوری امکان بازگشت به عقب نبود.

هوا که روشن شد بچه‌ها مرا گذاشتند کنار یک سد خاکی[۳] و خودشان رفتند وسطِ درگیری. رادیویی کنارم روشن بود. پتویی تمام تنم را استتار می‌کرد. با شنیدن مارش حمله، که از رادیو پخش می‌شد، دردم زیادتر شد؛ چه وقتِ مجروح شدنم بود حالا!

صدای الله‌اکبر می‌آمد. عراقی‌ها از فاصله‌ای نزدیک، با قایق از کنارم رد شدند. پتویی که رویم کشیده بودند، آنها را به اشتباه انداخته بود. چند کلمه دست‌ و پا شکسته  شنیدم که می‌گفت: «میّتی در قایق است»؛ البته این برداشت من بود. پلک‌هایم را روی‌هم گذاشته بودم و دزدکی نفس می‌کشیدم.

صدای رگبار می‌آمد؛رگباری که حالا رانم را هم سوراخ‌سوراخ کرده بود. صدای عراقی‌ها به گوش می‌رسید. آمدنشان به قایق را حس می‌کردم. پلک‌هایم همچنان بسته بود و نفسم همچنان حبس. هنوز هم می‌خواستم زنده بودنم را کتمان کنم ولی نشد.

تنها کاری که کردم، پتویم را کنار زدم. نگاهی به پایم کردند؛ به‌قدری وضعش خراب بود که رویشان را برگرداندند. خداحافظی با وطن، دردناک‌ترین احساسم در طول سال‌های اسارت بود.

پی نوشت:

[۱]. در طول راه برای عبور از موانع، تجربه‌های خوبی به‌دست آوردیم؛ بچه‌ها توانستند در عملیات بدر با استفاده از این تجربه‌ها ضربات کاری‌تری به دشمن وارد کنند. (راوی)

[۲]. این افراد از مجاهدان عراقی بودند. (راوی)

[۳]. احتمالاً نزدیک شهرک القرنه بود. (راوی).

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها