حساب کاربری

«دوستی خاله خرسه»

تعداد بازدید : 375
تاریخ و ساعت انتشار : یک شنبه 24 اسفند 1399 12:13
خرس هم مانند همه حیوانات درنده، خطرناک است و اگر دستش به انسان برسد، رحم نمی کند. در زمانهای نه چندان دور، بعضی از شکارچیان، خرس را به دام می انداختند و به او تعلیم می دادند تا اهلی شود. سپس او را به کوچه و خیابان می آوردند و از نمایش گذاشتن او پول جمع می کردند. به هرحال، حکایتی را که برایتان تعریف می کنیم، مثل همه قصه های دیگر می تواند عبرت آموز باشد و شما را با حقایق بیشتر آشنا کند.

می گویند در زمانهای بسیار قدیم مردی برای شکار به جنگل می رود. اتفاقاً بچه خرسی را می بیند که پایش تیر خورده و در گوشه ای افتاده است.

شکارچی از دیدن بچه خرس زخمی به رحم می آید و او را بغل می کند و به خانه اش می آورد. ابتدا پای زخمی خرس را درمان می کند و سپس اطاقک کوچکی را برای زندگی بچه خرس درست می کند.

بچه خرس روز بروز بزرگتر می شد و شکارچی نسبت به او انس و الفت بیشتری به دل می گرفت. شکارچی هرکجا می رفت خرس را هم با خود می برد. مردم و بخصوص بچه ها از دیدن خرس فرار می کردند.

ولی شکارچی به آنها هشدار می داد که این خرس اهلی است و آدمها را دوست دارد. گاهی اوقات خرس روی دو پایش می ایستاد و شکلک درمی آورد و مردم به خنده می افتادند.

شکارچی دلش خوش بود که مونس وهمدمی پیدا کرده است که مثل بعضی از آدمها دورو نیست. خرس مزبور فقط کارش خوردن و خوابیدن نبود، بلکه در بعضی از کارها به مرد شکارچی کمک هم می کرد. از جمله برای او با سطل آب می آورد، شکارچی را کول می کرد و علاوه بر اینها هرکس به شکارچی چپ نگاه می کرد، خرس با یک نعره دل او را می لرزاند.

تا اینکه یکروز مرد شکارچی همراه خرس، به دیدن یکی از دوستان ریش سفید خود که پیرمرد سالخورده ای بود رفت. پیرمرد از دیدن خرس برآشفت ولی شکارچی به او اطمینان داد که خرس اهلی شده و کاری با او ندارد.

پیرمرد به شکارچی نصیحت کرد و گفت: ای جوان، دوستی با حیوانی که عقل و منطق ندارد کارخطرناکی است. خرس حیوان نادانی است. از قدیم هم گفته اند دشمن دانا ، بهتر از دوست نادان است. تو از میان این همه انسان رفته ای، و یک حیوان زبان نفهم را به عنوان دوستی انتخاب کرده ای؟

مرد شکارچی که خرس خود را خیلی دوست می داشت، از نصیحت پیرمرد سالخورده سخت دلگیر شد و از او خداحافظی کرد و رفت.

چند روز بعد مرد شکارچی تصمیم گرفت که برای شکار به کوهستان برود. طبق معمول خرس هم بدنبال او روان شد.

مرد شکارچی از جلو میرفت و خرس هم رقص کنان و نفس زنان همراه او از تپه ها بالا می رفت.

نزدیکهای ظهر، که خورشید بالای سر آنها قرار گرفته بود، مرد شکارچی دستمال غذایش را باز کرد و مقداری غذا خورد و مقداری هم به خرس داد.

از خوردن غذا، احساس خستگی شدیدی به او دست داد. تیر و کمانش را کنار درختی گذاشت و زیر سایه درخت به خواب رفت. خرس هم در کنار او نشسته بود و اطراف را نگاه می کرد. اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود، که خرس دید تعدادی مگس به سر و صورت صاحبش می نشینند و باعث ناراحتی مرد شکارچی می شوند.

خرس از روی خوش خدمتی چند بار با دست مگسها را پراند، اما وقتی دید مگسها خیلی سمج هستند تصمیم گرفت تا حساب آنها را برسد.

به همین جهت تخته سنگ بزرگی را که در کنارش بود به روی دست بلند کرد.

و هنگامی که مگسها روی صورت مرد شکارچی نشستند، خرس تخته سنگ را محکم به صورت صاحب خود کوفت تا به اصطلاح مگسها را بکشد، غافل از اینکه صاحب خود را هم کشته است.

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها