حساب کاربری

دوچرخه

تعداد بازدید : 285
تاریخ و ساعت انتشار : یک شنبه 29 فروردین 1400 09:02
یوسف خاکیان نویسنده و شاعر، داستانی (دوچرخه) را اختصاصی برای شاهد نوجوان ارسال کرده‌اند که میخوانیم:

به گزارش شاهد نوجوان، 12سال بیشتر نداشت، امتحانات ثلث سومش تمام شده بود و کارنامه به دست، منتظر، تا مادرش به وعده ای که دو سال بود به او می داد، عمل کند. سال 1374 وقتی مادر امیرعلی اسمش را برای کلاس چهارم دبستان می نوشت مقابل مدیر و ناظم مدرسه بهش گفت: «امسال اگه شاگرد اول کلاستون بشی بهت قول میدم برات دوچرخه بخرم» همان لحظه بود که امیرعلی عزمش را جزم کرد تا شاگرد اول کلاسشان شود و اتفاقا آخر سال شاگرد اول هم شد، اما مادرش برای خاطر اینکه در آن زمان دستش تنگ بود، نتوانست به وعده خود عمل کند و به همین دلیل یک بار دیگر قول داد که سال دیگر وقتی امیرعلی امتحانهای نهایی پنجم دبستان را داد چه شاگرد اول بشود چه نشود، از زیر سنگ که هم شده پول جور کند و آن دوچرخه را برایش بخرد.. 
حالا چند روزی از گرفتن کارنامه کلاس پنجم می گذشت و امیرعلی برای اینکه ماجرای دوچرخه را به یاد مادرش بندازد، مدام کارنامه اش را می گرفت تو دستش و جلوی مادرش شیطنت می کرد. دست آخر هم یه شب اعظم خانم دست پسرش را گرفت و گفت: «مامان جون قولم یادم مونده، فردا صبح با هم میریم دوچرخه رو برات می خرم». سر از پا نشناخت بچه. تا صبح شد. با هم راهی بازار دوچرخه فروشان شدند و امیرعلی شاد از اینکه تا چند دقیقه سوار دوچرخه اش میشود و پا میزند، چند متری جلوتر از مادرش بدو بدو می کرد. شوق دوچرخه سواری و مسابقه دادن با بچه های کوچه داشت دیوانه ش می کرد که یهو سر یک کوچه ای انگار که برق گرفته باشدش، خشکش زد و بِرُبِر به دیوار کنج کوچه ای که از آنجا به بعد مغازه های دوچرخه فروشی شروع می شدند، نگاه کرد. زاویه دیدش را که دنبال می کردی به یک تابلوی نه چندان بزرگ می رسیدی که یک قاب چوبی دورش را احاطه کرده بود. مادرش متوجه ماجرا شد اما، چون هنوز به سر آن کوچه نرسیده بود ونمی دانست امیرعلی چی دیده که یک دفعه ذوق دوچرخه خریدن را فراموش کرده و زل زده به دیوار آن کوچه، جلوتر که رفت ولی همه چیز دستگیرش شد، یک دفعه پرت شد به سال 1363 و خودش و مادرش و مادر و پدر و خواهر حسین و یه عالمه آدم دیگر را دید که سر همان کوچه سیاه پوشیدند و گریان، تابوتی را که عکس شوهرش را روی آن زده بودند و پرچم سه رنگ ایران را دورش پیچیده بودند و به سمت قطعه شهدای بهشت زهرا بدرقه می کنند. 
تازه یادش اومد که آنجا محل قدیمی آنهاست و آن کوچه که بعد از رفتن آنها از آن محل به اسم شهید حسین مهدوی نامگذاری شده بود یک دفعه سر راه مادر و پسر سبز شده، مادر و پسری که زن و بچه آن شهید بودنئ. تازه یادش آمد اما دیگر دیر شده بود، اصلا حواسش نبود که نباید از آن مسیر عبور می کرد، حداقل در آن زمان، البته حق هم داشت، بنده خدا نمی دانست آن کوچه را به اسم شوهرش کردند. وقتی اعظم خانم، امیرعلی را چهارماهه باردار بود، حسین برای بار چندم به جبهه رفت و اینبار رفتنش بدون بازگشت بود. وقتی هم که امیرعلی دنیا آمد، هر وقت سراغ باباشو می گرفت، اعظم خانم از تو آلبوم، عکسای بابایش را نشانش می داد و به امیرعلی می گفت: «بابا رفته یه جای دور، خیلی دور». مادر به پسرش دروغ نمی گفت، اما همه واقعیت را هم بیان نمی کرد، گذاشته بود یه کم دیگه که امیرعلی بزرگتر شد به او بگوید بابایش در جبهه به خاطر اینکه از خاک وطن و ناموسش دفاع کند شهید شده است. امیرعلی هم همه ی چیزی که از بابایش داشت عکسایی بود که زمانی که آن هنوز به دنیا نیامده بود مامان و بابایش از خودشان انداخته بود، بعضیا مربوط به دوران نامزدی و عروسی حسین و اعظم بودند و بعضیا هم مربوط به زمان مجردی هر کدام از آنها. 
دیگر مادر به سر کوچه رسیده بود، امیرعلی همینطور مات به تابلویی که عکس و اسم بابایش روی آن بود خیره شده بود. 
«شهادت حیات جاودان است 
کوچه شهید حسین مهدوی
محل شهادت: سر پل ذهاب – زمان شهادت 1363»
امیرعلی می دانست شهادت یعنی چی، با اینکه بچه بود اما معنی شهادت را می فهمید، حالا دیگر همه چیز عیان شده بود. اعظم خانم جلوی امیرعلی زانو زد و دست بچه را تو دستش گرفت اما تا چشمش به چشمای پسرش افتاد اشکش روی صورتش سُرید. مادر، امیرعلی را در آغوش گرفت و سعی کرد با گوشه چادرش، اشک چشمای بچه‌اش را که در سکوت، پهنای صورتش را خیس کرده بود، پاک کند..  
لحظه غم انگیزی بود، امیرعلی آمده بود دوچرخه بخرد تا در کل تابستان سوارشود و با آن خوش بگذروند، دو سال بود منتظر این لحظه بود، دوچرخه ها در چهارقدمی آنها منتظر بودند که امیرعلی یکی از آنها را انتخاب کند و آن را مال خود کند، اما بچه غمگین بود، چون فهمیده بود که دیگد برای برگشتن بابایش انتظار کشیدن فایده ندارد، شاید هم اینطوری به نظر می‌آمد.. 
چند دقیقه بعد امیرعلی چشم از قاب روی دیوار برداشت و مادر که خیال می کرد تا چند دقیقه دیگر با خریدن دوچرخه حداقل به اندازه کمی غم پسرش را تسکین می دهد از جا بلند شد و مشغول تکاندن چادرش شد تا عزم رفتن به سمت دوچرخه فروشی را کند که یک دفعه دید امیرعلی 180 درجه چرخید و راهی را که چند دقیقه پیش آمده بود و پیش گرفت و برگشت. مادر به امیرعلی گفت: «مامان جون مگه دوچرخه نمیخواستی؟» امیرعلی در همون حال سرش را چرخاند و با چشمانی اشک آلود به مادرش گفت: «وامیستم تا بابا از سفر دور و درازش برگرده تا خودش برام دوچرخه بخره
 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها