حساب کاربری

راضی ام به رضاش

تعداد بازدید : 127
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 30 فروردین 1400 09:34
یوسف خاکیان نویسنده و شاعر، داستانی را اختصاصی برای شاهد جوان ارسال کرده اند؛ که میخوانید:

پیرتر از اون بود که بشه گفت می تونه هر روز اون مسیر طولانی رو از در خونه اش طی کنه و بره اونجا و ساعتها بشینه کنارش و باهاش حرف بزنه و درد دل کنه، با اینکه به ظاهر جوابی نمی شنید اما هرکی نگاش می کرد از دور، واقعا فکر می کرد اون داره با یه نفر یه گفتگوی کاملا دوطرفه رو انجام میده، گفتگوی دو نفره ای که هر دو طرف توش تکلم دارن و به قول قدیمیا گل میگن و گل می شنفن. اینو می شد از حرکات اون زن کاملا تشخیص داد، تو اوج خنده هایی که می کرد مثل اینکه یهو یاد چیزی افتاده باشه، انگشتشو به سمت اون می گرفت و واسش تعریف می کرد که کدوم خاطره مشترک دو نفره از ذهنش گذشته که اونو اونطوری با آب و تاب می خواد تعریف کنه، بعدش هم که خاطره گفتش تموم میشد، تو گویی که ذوق خندیدنش از خنده طرف مقابلش، صدچندان شده، قهقهه ای سر می داد که هرکی می دیدش می گفت این آدم بی غم ترین بشر روی کل کره زمینه.
کار هر روزش همین بود، قابلمه غذاشو می پیچید لای یه تیکه پارچه و بعد نماز صبح راهی می شد سمت اونجا، مونده بودم حیرون اینهمه توانایی رو اونم تو اون سن و سال از کجا میاره، خستگی رو واقعا خسته کرده بود از بس که اومده بود و رفته بود و جیکش در نیومده بود و حتی یه غر و لند کوچیک هم نکرده بود.
هر روز می دیدمش، هر روز بعد کلی پیاده اومدن، وقتی می رسید سر قرار انگار که تازه انرژی گرفته باشه و انگار که صد ساله طرفشو ندیده، طوری خودشو پهن می کرد رو زمین که انگار اولین باره که اومده سر قرار. رهگذرا که گاهی، هر از گاهی از اونجا رد می شدن، چشمشون که بهش می افتاد نزدیک می اومدن و دستی تکون می دادن و می گفتن: «سلام ننه علی، حال شما چطوره؟ بازم ناهارتو اومدی اینجا بخوری؟ کنار یارت؟ خوش بحال یارت که یه یار با معرفت مثل تو داره». ننه هم بهشون لبخند می زد و می گفت: «خوش بحال من که یارم همیشه اینجا منتظرمه و تو اینهمه سال حتی یه بارم نشده که بیام اینجا ببینم خبری ازش نیست و سر قرار نیومده، اونقدر به هم علاقه داریم که حد و حساب نداره، الان که صبح تا شب میام اینجا، اما اگه می شد شبم اینجا بمونم بازم حرف واسه زدن کم نمی اوردیم و هم من، هم اون یه لحظه پلک رو هم نمی ذاشتیم و تا خود صبح با هم حرف می زدیم.
یه بار که یکی از رهگذرا سوار ماشینش بود و داشت می رفت خونش، از کنار محل قرار ننه علی با یارش که رد می شد، صدا کرد و گفت: «ننه جون من دارم میرم خونه، بیا تا هوا تاریک نشده سوار ماشین شو که برسونمت در خونه که مجبور نشی پیاده برگردی یا حتی کلی کرایه ماشین بدی» که یهو ننه متوجهش شده و بهش گفته بود: «نه پسرم، هنوز کلی داریم تا هوا تاریک بشه، تازه من از خدامه که دیر شه و هوا تاریک شه و من نتونم برگردم و همینجا بمونم کنارش، اینهمه شبا اون میاد به خواب من، یه بارم من بیام بالای سر خونه اون تا صبح پیشش باشم.
سالهای سال گذشته بود و ننه علی دل نکنده بود از علی، خسته نشده بود از اینهمه راه که هر روز با پاهای فرتوتش می اومد و برمی گشت. خب آخه بچه اش اونجا بود، نمی تونست تنهاش بذاره، اصلا آفتاب رو واسه همین دوست داشت که صبح که شد هوا رو روشن کنه تا پاشه بقچه غذاشو بگیره دستشو راهی اونجا بشه، همین فروردین که از راه رسید سی و هفت سال تموم شد که علی، اونجا تو قطعه شهدا خوابیده بود و مادرش تموم 365 روز این 37 سال رو می اومد سر مزار پسرش و تا غروب همونجا می موند و کلی حرف با بچه اش می زد.
هر روز می دیدمش، توی این 37  سال حتی یه بارم نشد که نیاد، قرارشون انگار ابدی بود، آخرین بار دیدم پیرزن سرفه می کنه، فهمیدم که ناخوش احواله، ولی با این حال مثل همیشه تو همون ساعت اومده بود سر قرار، اما اینبار نه از خنده خبری بود و نه از بقچه ناهار. رفتم نزدیک مزار پسرش و نگاش کردم، نفسش انگار به شماره افتاده بود، مدام سرفه می کرد، کمی نزدیکتر که شدم صدای زمزمه مانند ننه رو شنیدم که دهانش رو نزدیک سنگ مزار سفید پسرش گرفته بود و بهش می گفت:
«مامان جان، الهی قربون قد و بالات برم، یه مدته حالم خوب نیست، ببخش که تو روزای قبل بهت نگفتم، نگفتم چون نمیخواستم ناراحتت کنم، اما الان مجبورم بهت بگم چون ممکنه یه مدت نتونم بیام پیشت، شایدم خدا نظری بهم کرده و با خودش قرار گذاشته که اینبار واقعی و راس راسکی منو بیاره پیش تو. راضی ام به رضاش. مثل خودت که وقتی داشتی از پیشم می رفتی بهت گفتم: «علی جانم، مادر اگه رفتی زبونم لال دیگه برنگشتی من چیکار کنم؟ دلم به تو خوشه فقط، تو هم میخوای منو تنها بذاری بری؟» که تو با یه جواب خیلی کوتاه آتیشی که به دلم افتاده بود رو خاموش کردی و گفتی: «راضی باش به رضاش» حالام من میخوام راضی باشم به رضاش. این سرفه ها یا منو یه مدت از تو دور می کنه یا واسه همیشه بهت نزدیکم می کنه و جدایی من مادر از تو جگرگوشه ام برای همیشه تموم میشه. راضی ام به رضاش.
اون روز دم غروب ننه علی از سر مزار پسرش تو قطعه شهدا خداحافظی کرد و دیگه به اونجا برنگشت. کسی چه می دونه شاید حالا پیرزن بدون اینکه مجبور باشه کلی راه طی کنه، خیلی راحت تموم 24 ساعت شبانه روز رو تو بهشت کنار بچه اش خوشه و خوش می گذرونه.

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها