حساب کاربری

قصه دوستی با پروانه‌ها

تعداد بازدید : 315
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 12 مهر 1399 16:32
گردآورنده : شیدا مرادماهی

حسام، پسر کوچولوی قصه ما توی این باغ، لابه لای گل ها می دوید و پروانه ها را دنبال می کرد. هر وقت پروانه زیبایی می دید و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شکارش کند. بعضی از پروانه ها که سریعتر و زرنگتر بودند، از دستش فرار می کردند، اما بعضی از آنها که نمی توانستند فرار کنند، به چنگش می افتادند. 

 

حسام، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در یک قوطی شیشه ای زندانی می کرد. یک روز چند پروانه زیبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود، قصد داشت که پروانه ها را خشک کند و لای کتابش بگذارد و به همکلاسی هایش نشان بدهد. 

 

پروانه ها ترسیده بودند، خود را به در و دیوار قوطی شیشه ای می زدند تا شاید راه فراری پیدا کنند. حسام همین طور که قوطی شیشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می کرد خوابش برد.

 

در خواب دید که خودش هم یک پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذیت می کند. تمام بدنش درد می کرد و هر چه فریاد و التماس می کرد کسی صدایش را نمی شنید.

 

بعد پسر بچه، حسام را ما بین ورق های کتابش گذاشت و کتاب را محکم بست و فشار داد. دست و پای حسام که حالا تبدیل به یک پروانه نازک و ظریف شده بود، ترق ترق صدا می داد و می شکست و حسام هم همین طور پشت سر هم جیغ بلند می کشید. 

 

ناگهان از صدای فریاد خودش از خواب پرید و تا متوجه شد که تمام این ها خواب بوده است دست به آسمان بلند کرد و از خدا تشکر کرد. ناگهان به یاد پروانه هایی افتاد که در داخل قوطی شیشه ای، زندانی شده بودند ... !

 

بعد، قوطی پروانه ها را به باغ برد، در قوطی را باز کرد و پروانه ها را آزاد کرد. پروانه ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز کردند. حسام فریاد زد؛ پروانه های قشنگ مرا ببخشید که شما را اذیت می کردم. قول می دهم این کار زشت را هرگز تکرار نکنم.

 

DOLCE LIFESTYLE: Letting Go Of The 'What-ifs' | The Dolce Diet

منبع : بخش کودکان بیوته

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها