حساب کاربری

بابای خوبِ من

تعداد بازدید : 232
تاریخ و ساعت انتشار : جمعه 14 آذر 1399 00:09
نویسنده: فاطمه بگزاده / تصویرگر: فاطمه میرزایی

بابای خوب من

من خیلی ناراحت بودم، دلم بابا را می‌خواست. چند وقتی می‌شد که دسـت‌های مهـربـانش را روی موهـایم نکشیده بود. تا می‌گفتم: «من بابای عزیزم را می‌خواهم!» مامان جواب می‌داد: «دخترم، بابا رفته که با دشمن بجنگد. خیلی‌ها برای مواظبت از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفته‌اند.»

من وقتی دلم برای بابا تنگ می‌شد، قاب عکس او را بغل می‌کردم. یک روز که از مدرسه آمدم، خانه‌مان خیلی شلوغ بود. مادربزرگ و مامان داشتند گریه می‌کردند.

گفتم: «مامان‌جون چی شده؟!»

مامان جواب داد: «دخترم، تو برو تو اتاقت.» سر گذاشتم روی شانه‌ی مامان و گفتم: «بابا شهید شده؟!»

مامان با تعجب به من نگاه کرد. من فقط یـک لبخند زدم و گفتم: «پـس بابا شهید شد!»

مامان گفت: «دخترم تو حالت خوبه؟!» من با همان لبخند جواب دادم: «بله خیلی خوبم! امروز خانم معلم برای‌مان از شهدا گفت؛ او گفت که شهدا آدم‌های بزرگی هستند، خیلی مهربان‌اند. اگر آن‌ها نبودند، دشمن به کشور ما نزدیک می‌شد. همیشه با خودم می‌گفتم: اگر بابا دیگر به خانه برنگردد، من بدون او چه کار کنم؟ حتماً از نبود بابا در خانه حالم خراب می‌شود و مریض می‌شوم. اما حالا من خوب درس می‌خوانم، بهترین دختر می‌شوم، به شـما احتـرام می‌گــذارم تا بابا را خـوشـحـال کنم.

خانم معلم گفت: شهدا برای ما همیشه زنده‌اند اگـر می‌خـواهــیـم آنها از مـا راضی باشند بـاید از کارهای بـد مثل دروغ گـفتـن، اذیـت کـردن دیگران، تنبلی در درس خواندن، صحبت با آدم‌هایی که بـرای مـا غریبه‌اند و آن‌ها را نمی شناسیم دوری کنیم.

بنابراین من همیشه با کارهای خوبم بابای شهیدم را راضـی و خـوشـحـال نگه می‌دارم.»

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها