عموی مهربان
عمو مَشک آب را پر میکند و سوار اسباش میشود. دوباره به سمت دشمنان حمله میکند. همه جا گرد و خاک میشود.
چشمان پروانه کوچولو جایی را نمیبیند. دنبال عمو میگردد.
دشمن فـریاد میزند: «تیر و کمان را به سمت مَشـک آباش بگیرید. نگذارید آب ببرد!»
پروانه کوچولو اسب عمو را میبیند که زخمی شده و عمو به تنهایی سمت خیمهها میدود. بال میزند و خودش را به مَشک روی دوش عمو میرساند.
دشمنان تیر میزنند. مَشک آب سوراخ میشود. از دست عمو روی زمین میافتد.
پروانه کوچولو زخمی میشود.
از دور صدای بچهها را میشنود که داد میزنند: «عمو ما آب نمیخواهیم! خودت بیا.»