مرد ریشقهوهای خیلی خوشحال بود چون اولین بار بود که میخواست با امام باقر علیه السلام به سفر برود. با خودش میگفت: «باید خیلی مواظب رفتارم باشم و مثل یک خدمتگزار به امام خدمت کنم تا از من راضی و خوشحال باشد.»
صبح زود به خانهی امام رفت. بر پشت شتری کجاوهای برای سوار شدن گذاشته بودند. امام وقتی او را دید، با او دست داد و حالش را به گرمی پرسید. موقع سوار شدن مرد ایستاد تا اول امام سوار شود. اما امام با مهربانی گفت: «نه نه، اول شما سوار شوید.» با اصرار امام سوار شد. امام در راه هر ساعت حالش را میپرسید و با مهربانی با او صحبت میکرد. ظهر جایی برای استراحت ایستادند. امام گفت: «بفرمایید پیاده شوید.» مرد ریشقهوهای گفت: «نه، اول شما بفرمایید.» باز با اصرار امام اول او پیاده شد. موقع غذا خوردن امام گفت: «دوستم بفرمایید!»
ریشقهوهای خجالت میکشید جلوتر از امام دست به غذا ببرد. گفت: «خواهش میکنم اول شما بفرمایید.» اما باز با اصرار امام اول او شروع کرد. بعد از غذا امام همراه او سفره را جمع کرد و دست او را گرفت و با مهربانی از او تشکر کرد. مرد ریشقهوهای که خیلی تعجب کرده بود، پرسید: «ای فرزند رسول خدا شما خیلی مهربان هستید. طوری با دوستانتان رفتار میکنید که من هرگز از دیگران ندیدهام.»
امام جواب داد: «دوستم مگر نمیدانی محبت کردن به یکدیگر و دست دوستی به هم دادن چه ارزشی دارد؟ اگر مردم به یکدیگر محبت کنند و دست دوستی به هم بدهند گناهانشان مانند برگهای درخت میریزد، و خداوند با محبت نگاهشان میکند تا زمانی که از یکدیگر جدا شوند.»