داستان به مناسبت ولادت امام حسن عسکری (ع)؛
تق، تق، تق تق... چند بار در زد. یکی از خدمتکار های امام (ع) در را باز کرد.
_سلام من کامل بن ابراهیم هستم. چند تا سوال دارم که آمدهام از آقا بپرسم.
خدمتکار کمی به عمامه ی بزرگ و کهنه اش، و ریش های خیلی بلندش نگاه کرد. جواب سلامش را داد و گفت :بفرمایید! و بعد خودش جلوتر رفت تا آمدن او را خبر دهد. کامل بن ابراهیم یا الله یا الله گویان وارد اتاق امام شد. امام (ع) در حال نوشتن بود با دیدن او از جا بلند شد و با او احوالپرسی کرد.
کامل گوشه ی اتاق نشست. امام به نوشتن خود ادامه داد. کامل به لباس امام خیره شد و با خودش گفت :چه لباس زیبایی! چشم را میزند. خودش لباس نرم و زیبا می پوشد آن وقت ما را به زندگی ساده دعوت میکند. حتماً دور از چشم مردم غذای چرب و نرم هم میخورد. آیا چنین شخصی می تواند جانشین پیامبر باشد؟.
امام حسن عسکری (ع) همان طور که مینوشت زیرچشمی مواظب نگاههای او بود که با تعجب به لباسش خیره شده بودو امام میدانست که کامل مردی زاهد و درویش است، و از آن دسته کسانی است که فکر می کنند از نظر اسلام باید همیشه لباس کهنه پوشید و فقیرانه زندگی کرد. کامل چشم از امام(ع) بر داشت و به اطراف اتاق نگاه کرد. اتاق امام اتاقی فقیرانه بود که با چند حصیر پوشیده شده بود. تعجب کرد و باز با خودش گفت :مردی لباس حریر و زیبا می پوشد و خانهای فقیرانه دارد. نه با هم جور در نمیآید. این هم یک نوع خودنمایی و فریب دادن مردم است.
امام سرش را بلند کرد و با لبخند دوباره حالش را پرسید.
_خوبم آقا! خوبم!
ولی توی دلش گفت: خوب.، چه جور هم! تو که مردم رابه ساده زیستن سفارش می کنی چرا خودت لباس گران قیمت می پوشی؟!
امام حسن عسکری(ع) دوباره شروع کرد به نوشتن و کامل بازبه لباس زیبای او خیره شد. امام (ع) سرانجام نوشتن را تمام کرد. باز نگاهی به کامل کرد و گفت: ای پسر ابراهیم جلوتر بیا! کامل جلو رفت امام (ع) در حالی که خنده بر لب داشت، آستین پیراهن سفیدش را بالا زد. آه... چه می دید! امام لباس تیره و زِبری زیر لباس حریرش پوشیده بود. اما خودش لباس نازک و لطیفی زیر لباس خشن و کهنه داشت تا بدنش آزارنبیند.
امام(ع) گفت: ای پسر ابراهیم! این لباس تیره و خشن برای خداست.
و آستین لباس سفید را روی آن کشید و گفت: این هم برای آدم هایی مثل شماست، مثل شماآدم های ظاهربین.
کامل فهمید که امام به خاطر این لباس زیبا روی لباس کهنه پوشیده تا از ریاو خودپسندی دوری کند .از خجالت سرخ شدوگفت :مرا ببخشید آقا حق با شماست. من درباره شما اشتباه فکر می کردم.
منبع:مناقب آل ابی طالب، ابن شهرآشوب.
محمود پوروهاب
انتهای مطلب/