داستان
توی یک جنگل دور، حیوانها کنار هم زندگی میکردند. خرس مهربان همه را برای صبحانه دعوت میکرد، زنبور خانم کاسهکاسه عسل میآورد، ببر قدرتمند جلوی در نگهبانی میداد، و میمون کوچولو همه را میخنداند.بعدازظهرها هم به خانه آهوخانم میرفتند و غذاهای خوشمزۀ او را میخوردند. توی این مهمانیها، فقط خانمکلاغه جایی نداشت؛ چون همه میگفتند: «اون بد صداست!» خانمکلاغه وقتی دید کسی او را به مهمانیها دعوت نمیکند، با ناراحتی فکر کرد: «بهتره من از اینجا برم!» به لانه خودش رفت و کسی او را ندید. وقتی او نبود، دیگر حیوانات دور هم جمع نشدند و شادی نکردند، آخر نمیدانستند چه ساعتی به کجا باید بروند. گوزن پیر از این سکوت جنگل ناراحت بود. خیلی فکر کرد و بالاخره فهمید جای خانمکلاغه خالی است. همیشه او خبرها را به همه میرساند، اما بهخاطر نبودن او هیچکس از حال دیگری خبر نداشت. حیوانات را جمع کرد و با هم دم لانه خانمکلاغه رفتند. وقتی خانمکلاغه دید همۀ حیوانات دنبال او آمدهاند، خیلی خوشحال شد و قول داد که همیشه کنار آنها بماند.