داستان
تابستان رسیده بود و طیبه هفت ساله با ذوق و شوق فراوان، ساکش را از لباسهای رنگارنگ نو پر کرد. قرار بود برای دیدن فامیل به اصفهان بروند. ماشین پدرش به راه افتاد و طیبه شاد و خوشحال بود. اما وقتی به خانۀ فامیل رسیدند، طیبه با دیدن لباسهای کهنۀ دخترها، ساکت شد و حرفی نزد. دنیای رنگارنگ لباسهایش را در برابر سادگی و فقر آنها، به یاد آورد. او تصمیم گرفت هیچ کدام از لباسهایش را نپوشد. تمام سفر را با لباسهای سادهای که داشت، گذراند. زمان رفتن که رسید، بیصدا ساک لباسهایش را در کمد گذاشت. به آرامی لبخند زد. هدیۀ پنهانی که نشان از مهربانی کودکانۀ طیبه داشت.
طیبه واعظی سال 1336 در اصفهان به دنیا آمد. او دختر خیلی باهوشی بود و از همان کودکی بدون اینکه سواد داشته باشد، به خوبی قرآن میخواند. او در سوم خرداد 1356 در مبارزه با حکومت شاه ظالم شهید شد. روحش شاد و یادش گرامی.