داستان
وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. (سوره انفال، آیه 61)
و بر خدا توکل کن، که یقیناً او شنوا و داناست.
یوسف با مادرش در روستایی زندگی میکرد.
یک روز، مادرش گفت: «یوسف جان، آرد نداریم. باید نان تهیه کنیم.»
یوسف به بازار رفت تا کاری پیدا کند، اما هیچکس به او کار نداد. ناراحت کنار رودخانه نشست و دعا کرد: «خدایا، کمکم کن!»
ناگهان دید یک پرنده در شاخهای گیر کرده است، با دقت و مهربانی آن را آزاد کرد. کمی بعد، یک نانوا که این صحنه را دیده بود، به او گفت: «پسرم، تو خیلی مهربانی. دوست داری در نانوایی کمکم کنی؟» یوسف با خوشحالی قبول کرد. آن روز، با دستمزد و چند نان گرم به خانه برگشت. مادرش لبخند زد و گفت: «دیدی پسرم؟ هرکس به خدا توکل کند، او راهی برایش باز میکند!»