داستان
در روزهای دور توی یک جنگل بزرگ، شیر کوچکی به نام «شجاع» زندگی میکرد. او همیشه به قوی بودن خود میبالید و فکر میکرد همین که زور دارد کافی است.
یک روز، شجاع تصمیم گرفت تا در جنگل گشتی بزند. در راه، با یک موش روبهرو شد که اسمش «موشی» بود. موشی به شجاع گفت: «سلام! تو خیلی بزرگ و قوی هستی، اما آیا میدونی که دانایی هم مهمه؟» شجاع خندید و گفت: «من قویتر از هر چیزی هستم؛ همین برام کافیه!» چند ساعت بعد، شجاع در یک تله گیر افتاد. او دستوپا زد، اما نمیتوانست از تله بیرون بیاید. موشی آرام به او نزدیک شد و گفت: «من که بهت گفته بودم دانایی خیلی مهمه؛ اگه تو کتاب میخوندی و چیزای جدید یاد میگرفتی، شاید میتونستی راه نجات این تله رو پیدا کنی.»
موشی به کمک شجاع آمد و با استفاده از فکرهای خوبش، او را نجات داد. شجاع فهمید که ضربالمثل «توانا بود هرکه دانا بود» یک سخن درست است. از آن روز به بعد، او نهتنها سعی میکرد تا بدنش را قوی نگه دارد بلکه کتاب هم میخواند تا دانا شود.