داستان
ماهان چراغقوهی کوچکش را خیلی دوست داشت. هر شب با آن زیر پتو میرفت و شکلهای قشنگ روی دیوار میساخت. یک شب، وقتی با مادر مشغول درست کردن شلهزرد نذری بودند، برق رفت! خانه تاریک شد.مادر گفت: «حالا توی این تاریکی چطور نذریها رو ببریم؟» ماهان یاد چراغقوهاش افتاد. سریع آن را برداشت و جلوتر از مادر راه افتاد. نور کوچک او کوچهی تاریک را روشن کرد.
وقتی به خانۀ پیرزن همسایه رسیدند، او در را باز کرد و گفت: «چقدر خونهم تاریک شده بود...این نور قشنگ خونه رو روشن کرد!»بعد، کاسۀ شلهزرد را گرفت و چشمانش از خوشحالی برق زد. ماهان به نور چراغقوهاش نگاه کرد؛ او نذری آورده بود، اما نه فقط یک کاسه شلهزرد...بلکه کمی روشنایی،کمی شادی و کمی مهربانی.
و شاید این، قشنگترین نذری دنیا بود!