حساب کاربری

هر کاری راهی دارد

تعداد بازدید : 368
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 6 دی 1400 09:20
حاکم، پووف... نفسش رابیرون داد و گفت : دیگر نمی دانم چه کار باید بکنم وقتی که بچه بود گفتم عیب ندارد بزرگ می شود واز این کارش دست برمی دارد  ولی بی فایده است حالا هم که بزرگ تر شده بازهم به همان کارش ادامه می دهد.

به گزارش گروه شاهد نوجوان، حاکم، پووف... نفسش رابیرون داد و گفت : دیگر نمی دانم چه کار باید بکنم وقتی که بچه بود گفتم عیب ندارد بزرگ می شود واز این کارش دست برمی دارد  ولی بی فایده است حالا هم که بزرگ تر شده بازهم به همان کارش ادامه می دهد.
 

مشاور چاقالویش کمی بر پشتی جابه جا شدو گفت : من استادی را می شناسم که خیلی دانا وباهوش وکاردان است. سال ها با بچه ها کار کرده وتجربه ی فراوان دارد. فکر می کنم او بتواند هم آموزگار خوبی برای پسر شما باشد وهم این عادت بد را کاملا ازاو دور کند.
 

حاکم دستی به ریش های بلندش کشید وگفت :واقعا راست می گویی؟ این که خیلی خوب هست. کاش زودتر می گفتی. پس با آن استاد صحبت کن. هرچقدر مزدش باشد می دهم.
 

بله حاکم بزرگ تنها یک پسر داشت که آن هم از بچگی علاقه ی زیادی به خوردن گل داشت. هر چقدر اورا نصیحت می کردند که دست از این کار ناپسند بردارد گوش نمی کرد حالا که کمی بزرگتر شده بود با این که می دانست گل خوردن کار خوبی نیست. بازهم یواشکی گل می خورد واین کارش ازچشم پدر ومادرش وگاهی از چشم دیگران پنهان نمی ماند. وباعث خنده و مسخره دیگران می شد.
 

صبح فردا، مشاور چاقالو همراه استادی که تعریفش را می کرد به خانه حاکم آمد. استاد همان روز کارش را شروع کرد. اونه تنها یک معلم بسیار دانا بلکه یک روانشناس کودک هم بود. خیلی زود با پسرحاکم دوست شد. هرروز همان طور که به او درس می داد درباره ضررهای خوردن  خاک هم می گفت. 
 

پسر خیلی زرنگ بود هر درسی را خوب یاد می گرفت وهرتمرینی را زود حل می کرد ولی بازهم می دیدند یواشکی گل می خورَد زن حاکم  آه می کشید و غصه می خورد. حاکم عصبانی می شد. مشاور چاقالویش می گفت: نگران نباشید هنوز زود است تا عادتش را ترک کند. صبر داشته باشید تایکی دوماه دیگرحتما ترک خواهد کرد.
 

یک ماه گذشت. دوماه گذشت. سه ماه گذشت...
ولی پسر حاکم هم چنان به گل خوردن خود ادامه می داد.
یک روز حاکم پووف، نفسش را ول کرد و  به  مشاورش گفت: نه، فایده ندارد از دست این استاد هم کاری بر نیامد. نمی دانم دیگر چه کار باید بکنم.

 

مشاور چاقالو کمی سر تاسش را خاراند وگفت:
طبیب حاذقی در روستا زندگی می کند همراه فرزندت پیش اوبرو شاید بتواند کاری کند.
_ نه، فکر نمی کنم اوهم بتواند کاری کند! .
_جناب حاکم امتحانش که ضرری ندارد. شما که برای معالجه ی او همه کاری کردید. این یکی را امتحان کنید!

 

حاکم همراه پسر نوجوانش به روستا پیش طبیب رفت. طبیب با دیدن او تعظیم کردو گفت: جناب حاکم خوش آمدید! انشالله که بلا دورباشد. 
آن ها را به یک اتاق بزرگ که اتاق طبابطش بود، برد. حاکم وفرزندش  روی نیمکت دراز  نشستند. طبیب هم روی چهار پایه ای نزدیک حاکم نشست وگفت :بفرمایید در خدمتم! 

 

حاکم کمی به دور واطراف اتاق وبه قفسه های پر از شیشه های دارو نگاه کردوآهسته به طبیب گفت: این پسرم از کودکی عادت به خوردن خاک وگل داشت حالا هم که بزرگ شده هنوزهم نتوانسته این عادت را ترک کند. دراین سال ها هرچه نصیحتش کردیم. هرچه تنبیهش کردیم. هرچه دعا برایش گرفتیم. هرچه معلم و استاد برایش آوردیم همه آن ها بی نتیجه بوده. او فردا می خواهد جانشین من شود. مانده ام چه کنم. 
 

_از نطر هوشی چطوراست؟ درسش خوب هست؟ 
_بله جناب طبیب بسیار با هوش ودرسخوان است. فقط همین یک مشکل بزرگ را دارد. 
طبیب ازجا بلند شد چشم وحلق  نوجوان را معاینه کرد چند جای پوست بدنش را فشار داد. بعد آمد سرِ جایش نشست و گفت: جناب حاکم راه هایی که شما رفتید همه اش اشتباه بود. _چی؟ اشتباه بود؟! 
_ببخشید جناب حاکم، بله اشتباه بود. شما باید خیلی وقت پیش اورا به طبیب نشان می دادید. پسر شما مشکلی دارد که تنها یک طبیب می تواند آن را برطرف کند. 
_وای خدامن! بیماری خاصی دارد. خیلی... 
_نه نه، نگران نباش درمانش سخت نیست 
_جناب طبیب دستم به دامانت بگو بیماری اش چیست؟ هر چقدر مُزد درمانش هست می دهم..
_ نه اصلا پول زیادی لازم نیست.خوردن خاک به خاطر کمبود یک سری مواد در بدن هست. مثل آهن، روی . بایکی دوتا داروی ساده می توان این بیماری را درمان کرد. 

 

بعد از جا بلند شد از دو سه  شیشه مقداری داروی گیاهی را باهم مخلوط کردو در یک پاکت بزرگ ریخت وگفت هرروز دوبار یک مشت از این گیاه را با مقدار ی آب بجوشانید وجوشانده را به فرزندتان بدهید تا میل کند. 
بعد دست بر دوش نوجوان گذاشت و با خنده گفت: این دارو کمی تلخ است. باید قول بدهی حتما آن را بخوری تا حالت خوب بشود. آیا قول می دهی.؟ 
پسر لبخند زد وگفت : بله، قولِ قول. 

 

زن حاکم خوشحال بود حاکم خوشحال بود. همه‌ی اطرافیان حاکم خوشحال بودند حتی مشاور چاقالو هم از خوشحالی در پوستش نمی گنجید می گفت: دیدید گفتم این طبیب دستش طلاست، کارش را بلد است!.
حاکم پووف، نفسش را بیرون داد وگفت :خدارا شکر. خیالم راحت شد. اصلا فکر نمی کردم مصرف این داروها آن هم در مدت دوهفته این قدر در پسرم اثر کند. حکیم راست می گفت هر کاری راهی دارد. اگر از راه درستش وارد نشویم برای خودمان دردسرهای زیادی درست می کنیم.

نویسنده: محمود پور وهاب 

انتهای مطلب/

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها