داستان
اتاق نگار به هم ریخته بود. موهای فرفریاش به هم ریخته بود. نگار داشت با عروسک پارچهاش بازی میکرد. یکدفعه صدای مامان را شنید.
گفت: «نگارجان! بیا موهایت را شانه کنم.»
اما نگار میخواست بازی کند. با صدای بلند گفت: «مامانجان، حالا نه!» مامان گفت: «باز هم مثل همیشه؛ اتاق به هم ریخته، موهای ژولیده پولیده! تا حالا شده خودت موهایت را شانه کنی؟ من شانه نکنم میشود جنگل! جنگل!»
دیگر صدای مامان نیامد. نگار پرید جلوی آینه. سرش را تکان داد و موها را از جلوی صورتش کنار زد. خندید و گفت: «نگارخانم، جنگلخانم، چطوری؟»
نگار رفت توی فکر. همینطور که لباس و موهای عروسکش را با دست تُپلش صاف میکرد، یکدفعه گفت: «همینجا بمان. الآن برمیگردم.» عروسکش را روی تخت انداخت و از اتاق بیرون رفت.
رفت و تندی برگشت. نفسنفس میزد. ریز ریز خندید. دستش را پشتش قایم کرده بود. به عروسکش گفت: «هیس! بیا اول موهای تو را شانه کنم.» و دستش را با شانه جلو آورد.
گذشت و گذشت. صدای مامان آمد که گفت: «نگارجان! بیا موهایت را شانه کنم.»
و بعد گفت: «اینقدر نیامدی که شانهات را هم گم کردم.» نگار به عروسکش نگاه کرد و خندید. با صدای بلند گفت: «مامانجان! چشمهایت را ببند تا بیایم.»
و یک دو سه گفت و خودش را با عروسک و شانهاش به مامان رساند.
ـ مامانجان! بیا این هم شانهام، پیدا شد.
مامان چشمهایش را باز کرد.
نگار با موهای شانهکرده جلویش ایستاده بود. نگار گفت: «مامانجان ببین! خودم موهایم را شانه کردم.» مامان گفت: «چه اتفاق بزرگی! پس من هم اتاقت را برایت مرتب میکنم.» و به طرف اتاق رفت.
نگار هم با عروسکش دنبالش دوید. مامان همین که در اتاق را باز کرد، در جا مجسمه شد؛ اتاق هم مرتب بود!
مامان گفت: «همهاش را خودت مرتب کردی؟»
نگار عروسکش را نشان داد و گفت: «با نازنین مرتبش کردم!»
مامان با نگاهش هزارتا آفرین به نگار گفت. نگار هم به عروسکش نگاه کرد.