حساب کاربری

داستان

با همدیگه بخندیم!

تعداد بازدید : 255
تاریخ و ساعت انتشار : سه شنبه 8 شهریور 1401 22:51
تصویرگر: طاهره رضایی

باد توی آسمان چرخ خورد و شروع کرد به هوهو کردن. پیچید تو شاخ و برگ درختان و برگ آن‌ها را از شاخه جدا کرد. برگ‌های کوچک توی آسمان به هر طرفی پرت می‌شدند و می‌ترسیدند. باد با صدای بلند خندید و گفت: «آخ جون! با این کار چقدر خوشحال شدم.» 
باد نزدیک خانه مادربزرگ شد. همه لباس‌ها را از روی طناب بلند کرد و با خودش توی هوا چرخاند. 
لباس‌ها این‌ طرف و آن‌ طرف می‌رفتند. چندتا از لباس‌ها افتادند روی شاخه درخت، چندتا هم افتادند داخل آب حوض حیاط خانه. باد دید مادربزرگ گوشه‌ای نشست و خیلی ناراحت شد. باد با خودش گفت: «پس چرا مادربزرگ خوشحال نشد. من این کار رو کردم تا او هم مثل من بخندد.» 
ابر که صدای باد را شنید، آمد و به او گفت: «او از دست تو ناراحت شده! لباس‌ها رو انداخت روی طناب که خشک بشه اما تو با این کار لباس‌ها رو کثیف کردی.»
باد گفت: «اما من می‌خواستم که او بخندد!»
ابر گفت: «می‌دونم، اما باید اول خوب فکر کنیم آیا چیزی که ما رو خوشحال می‌کنه دیگران رو هم خوشحال می‌کنه یا نه.» 
باد هوهو کرد و لباس‌ها را بر روی طناب برگرداند. مادربزرگ خندید. باد به ابر گفت: «ممنونم ابر مهربان، تو به من یاد دادی که چطور دیگران را خوشحال کنم.»

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها