داستان
ماهک کوچولو خونهی ماد بزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.
خونهی آنها یک حیاط کوچک نقلی داشت با یک حوض کوچک نقلی که توش سه تا ماهی قرمز کوچولو بود. یه درخت خوشگل هم توی حیاط بود که عصرها سایهاش میافتاد روی حوض.
ماهک هروقت که به دیدن پدربزرگ و مادربزرگش می اومد یک کمی نون خشک برمیداشت و میرفت لب حوض، پاهاشو میکرد توی حوض و به ماهیها غذا میداد.
ماهیها تند و تند شنا میکردن و میومدن دور پاهای ماهک جمع میشدن تا غذا بخورن. ماهک هم قلقلکش میومد و غشغش میخندید.
بعضی شبها هم پدربزرگ فواره رو روشن میکرد و یه هندونهی بزرگ میانداخت توی آب تا حسابی خنک بشه.
بعدم با کمک ماهک زیرانداز رو می آوردن و پهن میکردن و شام رو اونجا توی حیاط، پیش ماهی ها میخوردن.
ماهک انقدر ماهی کوچولوها رو دوست داشت که دلش میخواست هرروز اونها رو ببینه.
بخاطر همینم یک روز که مادرش صداش زد تا پاهاشو از توی حوض دربیاره تا برگردن به خونهی خودشون، به مادرش گفت: "مامان... میشه اون ماهی که از همه کوچیکتره رو با خودمون ببریم خونه و بندازیمش توی تنگ ؟"
مادرش گفت: "ماهک جون اما تنگ خونهی ما برای این ماهیها کوچیکه. ماهی کوچولو دلش میگیره. تازه دلش برای مادربزرگ هم تنگ میشه."
اما ماهک شروع کرد به اصرار کردن: "مامان من خودم همهش مراقبشم، باهاش حرف میزنم تا دلش برای مادربزرگ تنگ نشه. مامان... لطفا اجازه بده."
مادربزرگ از توی خونه اومد بیرون و گفت: "ببینم ماهک جون.. تو دوس داری بری توی یه اتاق خیلی کوچیک که نتونی توش بدوی و بازی کنی، بدون پدر و مادرت زندگی کنی؟"
ماهک گفت: "معلومه که نه... من خونهی خودمون رو دوست دارم. دلم میخواد پیش مامان و بابام باشم."
مادربزرگ گفت: "آهان... دیدی... پس چجوری دلت میاد این ماهی کوچولو رو از مامان و باباش جدا کنی و ببریش توی یه جای خیلی کوچیک؟ مگه تو ماهیها رو دوست نداری؟"
ماهک کمی فکر کرد و گفت: "چرا. من ماهیها رو خیلی دوست دارم. دلم نمیخواد ماهی کوچولو غصه بخوره. میذارم پیش پدر مادرش بمونه. خودم هر هفته میام باهاشون بازی میکنم و بهشون غذا میدم."
مادربزرگ ماهک، اونو بوسید و ماهک از ماهی ها خداحافظی کرد و بهشون گفت: "زود برمیگردم پیشتون." و بعد با مادرش به خونه رفت.
منبع: وبسایت رادیو کودک