حساب کاربری

داستان

بانوی خوبی‌ها

تعداد بازدید : 8
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 11 اسفند 1403 01:37
بانوی خوبی‌ها

علی (علیه‌السلام) با لبخندی گرم و صمیمی در چوبی خانه را باز کرد. نور خورشید، در حالی که آرام‌آرام غروب می‌کرد، از لابه‌لای در تابید و فضای خانه را روشن‌تر کرد. زینب (سلام‌الله‌علیها) و عباس (علیه‌السلام) که مشغول بازی بودند، با دیدن پدر از جا پریدند.زینب به سمت پدر دوید، دست او را بوسید و با لحنی پر از محبت گفت: «سلام پدرجان! خسته نباشید. خوش آمدید!» عباس  که با نگاه کودکانه‌اش به زینب خیره شده بود، سریع خودش را به پدر رساند و دست دیگر او را بوسید: «سلام  پدرجان! خسته نباشید!»
علی لبخندی زد و نشست. با دستانش به دیوار پشت سر تکیه داد و با نگاهی مهربان به آن دو گفت: «سلام به شما نور چشمان پدر! چه می‌کردید؟» زینب با آرامش در سمت چپ پدر نشست و عباس هم در سمت راستش. عباس با صدایی پر از هیجان گفت: «پدرجان! من و زینب با هم بازی می‌کردیم. تازه خواهرم برایم قصه تعریف کرد و قرصی نان هم آورد!» علی برای لحظه‌ای به فکر فرو رفت. خاطره‌ای در ذهنش زنده شد، روزی که فاطمه (سلام‌الله‌علیها) هنوز در کنارشان بود... آن روز علی به خانه آمد و با لبخندی گفت: «فاطمه جان! امروز مهمان داریم. آیا چیزی در خانه داریم که از او پذیرایی کنیم؟فاطمه نگاهی به اطراف انداخت و با صدایی آرام گفت: «فقط یک تکه نان مانده که برای زینب کنار گذاشته‌ام. او گرسنه است و وقتی بیدار شود، غذا می‌خواهد.»
زینب که در گوشه‌ای از اتاق خوابیده بود، آرام پلک‌هایش را باز کرد. با شنیدن صحبت مادر، با صدای نازک کودکانه‌اش گفت: «مادرجان! بهتر است سهم من را به مهمان بدهید.»
فاطمه که از سخاوت دختر کوچکش تعجب کرده بود، گفت: «عزیزم، تو هنوز چهار سال داری، شاید نتوانی گرسنگی را تحمل کنی!» زینب با همان جدیت کودکانه لبخندی زد و گفت: «اشکالی ندارد، مادرجان! مهمان ماست، او باید سیر باشد.»
علی دستی روی سر زینب  کشید و با افتخار گفت: «عزیز بابا! خدا تو را بزرگ‌تر از سن و سالت کرده است.» عباس با صدای بلند گفت: «پدرجان! پدرجان!»علی از دنیای خاطرات بیرون آمد و به عباس نگاه کرد: «جانم پسرم!»
عباس با هیجان ادامه داد: «پدر! بیا با هم تمرین کنیم! می‌خواهم بهتر حرف زدن یاد بگیرم.»
علی لبخندی زد: «آفرین پسرم! خوب گوش کن. بگو: قُل هُوَ اللَّهُ أَحَد!»
عباس مشتاقانه تکرار کرد: «قُل هُوَ اللَّهُ أَحَد! خدا یکی است!»
علی با مهربانی ادامه داد: «آفرین! حالا بگو «دو»!» عباس برای لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش را به چشمان پدر دوخت و با جدیتی کودکانه گفت: «پدر! من خجالت می‌کشم با زبانی که «یک» گفته‌ام، «دو» هم بگویم.» علی با شگفتی نگاهش کرد، دستی روی سر عباس  کشید: «آفرین پسرم! درست گفتی. خدا یکی است و هیچ شریکی ندارد.»
زینب آرام دستی روی دست پدر گذاشت و گفت: «پدرجان! آیا ما را دوست دارید؟» علی  با لبخندی پر از مهر گفت: «بله عزیز بابا! بچه‌های ما پاره‌های تن ما هستند. چطور ممکن است شما را دوست نداشته باشم؟»
زینب نگاهی عمیق به چشمان پدر انداخت: «اما پدرجان! در دل مردان با ایمان مثل شما، دو محبت نمی‌گنجد. محبت خالص فقط برای خداوند است. محبت شما به ما، از روی مهربانی و مسئولیت است، اما عشق واقعی‌تان به خداوند یکتاست، درست است؟»
 - حق با توست، دخترکم!
ناگهان علی یاد روزی افتاد که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) زینب را برای اولین بار در آغوش گرفته بود. پیامبر نوزاد را در آغوش گرفت و بوسید. سپس قطره‌های اشک از چشمانش جاری شد. فاطمه با نگرانی پرسید: «پدرجان! چرا گریه می‌کنید؟» پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) نگاهی غمگین به نوزاد انداخت و گفت: «دخترم! سرنوشت این نوزاد  عزیز بسیار غمبار خواهد بود. بعد از ما، او سختی‌های بسیاری خواهد کشید، اما همه را به خاطر رضای خدا تحمل خواهد کرد.» 
زینب با همان نگاه پرمحبت به پدر خیره شده بود و علی در دل دعا می‌کرد: «خدایا! این دختر مهربان و فداکار را برای روزهای سخت آماده کن.»

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها