داستان
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخۀ بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانۀ او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصۀ ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده است.
از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آبتنی بود. او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمیدانست.
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید. خیلی خسته شده بود. روی پشتبام خانهای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانۀ خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصلهاش از خانه زیاد شده بود که راه خانۀ خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفربه طرف او میآید. ترسید و به آسمان پرید. از بالا دید دختربچهای با یک مشت دانه به طرف او میآید .
دخترک به او گفت: «چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من میخواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آوردهام.»
گنجشک گفت: «یعنی تو نمیخواهی مرا در قفس زندانی کنی؟» دخترک گفت: «معلوم است که نمیخواهم! » گنجشک گفت: «من راه خانهام را گم کرده ام.»
دخترک گفت: «من به تو کمک میکنم تا راه خانهات را پیدا کنی»
سپس از گنجشک پرسید: «آیا یادت میآید که خانهات کجا بود؟ »
گنجشک جواب داد: «در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ.»
دخترک گفت: «با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی.»
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.
و بعد از ساعتها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانۀ گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگر گم نشود.
منبع: وبسایت کودک سیتی