حساب کاربری

داستان

داستان موش کوچولو

تعداد بازدید : 215
تاریخ و ساعت انتشار : سه شنبه 18 بهمن 1401 00:15
داستان موش کوچولو

یه روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خونواده‌اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی می‌کردند. موش کوچولو ده تا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خوشحال و راضی زندگی می‌کردند. اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شب‌ها به موقع نمی‌خوابید. تا دیروقت بیدار موند. بخاطر همینم صبح‌ها نمی‌تونست مثل خواهر و برادرهاش به موقع بیدار بشه. موش کوچولو تازه لنگ ظهر از خواب بیدار می‌شد و خواهر برادراش که از صبح توی دشت کلی بازی و شادی کرده بودند دیگه خسته بودند و با موش کوچولو به بازی نمیومدند. واسه همینم موش کوچولو تنها می‌موند و حوصله‌ش سر می‌رفت. هرچی مامان موشه و بابا موشه بهش می‌گفتند به موقع مثل خواهر و برادراش بگیره بخوابه گوش نمی‌داد.

آخر یه روز موش کوچولو گفت: اصلا من نمی‌خوام با شما زندگی کنم، می‌خوام برم با خانوم جغده زندگی کنم و شب‌ها تا صبح بیدار بمونم. هرچی خونواده‌ش ازش خواستن این کارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد. وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده. خانوم جغده می‌دونست که قضیه چیه، چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: “باشه این یک شب رو اجازه میدم پیش من بمونی، ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی.” نزدیکای نصفه شب بود که موش کوچولو گرسنه‌اش شد. گفت: خانوم جغده من گرسنمه، غذا می‌خوام. ولی خانوم جغده گفت: “نه، ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمی‌خوریم.” موش کوچولو گفت: “ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم.” خانوم جغده گفت: “ولی تو اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری، تازه باید کل روز رو هم بخوابی.”
موش کوچولو که هم گرسنه‌اش شده بود هم دلش برای پدر و مادر و خواهر برادراش تنگ شده بود گفت: “من نمی‌خوام جغد باشم، می‌خوام موش باشم.” بعدم برگشت پیش خونواده‌اش و ازشون معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه شب‌ها زود بخوابه.

 

منبع: وبسایت آرگا

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها