شعر
امــروز تـــوی اخــبـار
عکـس تـو را نشان داد
بـابا چه غصـهای خـورد
مـامـان به گـریه افـتـاد
یک لحظه بغض کردم
رفـتـــم کنــار بــابــا
گـفتـم بــه من بگـوید
نــام و نـشــانـیات را
بـابـا بـرای من گـفت
از تـو کـه مـرد بودی
مـانـنـد کـوه محـکـم
اهــل نـبـــرد بــودی
رویـای هر شبـت بود
آبــادی فــلــسطیــن
گـفتی که میرسد باز
آزادی فـــلـسـطیــن
بودی که لحظه لحـظه
بـا دشـمـنان بجـنـگی
تــا کودکـان بخنـدند
در خـوابهـای رنگی
«سید حسـن» همـیشـه
راهــــت ادامــه دارد
حتـی اگر کـه موشک
از آســمــان بــبــارد