حساب کاربری

داستان

با هم‌بازی

تعداد بازدید : 13
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 29 بهمن 1403 00:14
نویسنده: فاطمه بگزاده / تصویرگر: پانیذ کردی

یک روز توی مزرعه‌ای که پر از گل‌های سفید پنبه بود، خرگوش و موش داشتند با خوشحالی بازی می‌کردند. جوجه‌تیغی نزدیک‌شان شد، لبخندی زد و گفت: «منم بازی، منم بازی!»
موش به خرگوش نگاه کرد و آرام گفت: «اگه با جوجه‌تیغی بازی کنیم، تیغ‌هاش به ما آسیب می‌زنه.» جوجه‌تیغی با ناراحتی گفت: «هیچ‌کس با من بازی نمی‌کنه. من دوستی ندارم.»
ناگهان، یکی از تیغ‌های جوجه‌تیغی به گوش خرگوش خورد. خرگوش با صدای بلند گفت: «آخ، گوشم درد گرفت!»
جوجه‌تیغی خیلی غمگین شد و خواست برود که خرگوش با لبخند گفت: «نرو! بیا، من یه فکر خوب دارم.»

خرگوش شروع کرد به جمع کردن پنبه‌های نرم از مزرعه. او پنبه‌ها را روی تیغ‌های جوجه‌تیغی گذاشت تا نرم شود. بعد، هر سه توی مزرعه بازی کردند. آن‌ها خندیدند و از آن روز به بعد، بهترین دوست‌های دنیا شدند!

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها