داستان
هر روز ساعت ده صبح مهسا و مینا توی حیاط کنار هم مینشستند و خوراکیهایشان را میخوردند. اما حالا دو روز بود که مهسا به مهد کودک نرفته بود. دلش خیلی برای مینا تنگ شده بود.
یعنی مینا، مهسا را وقتی که داشت خردهریزهای تراش خرگوشی شکستهی او را جمع میکرد، دیده بود؟ پس چرا هیچ حرفی به مهسا نزده بود و مهسا را دعوا نکرده بود. با خودش گفت: «یعنی دیگه هیچ وقت نباید به مهد کودک برم؟ فقط به خاطر یک تراش خرگوشی که شکسته شده!»
مهسا کیف مهد کودکش را بغل کرد و میخواست های های گریه کند که زنگ خانه به صدا درآمد. مامان مهسا پنج دقیقه پیش به نانوایی رفته بود، یعنی به این زودی برگشته بود؟!
مهسا کیفش را گوشهای گذاشت و در را باز کرد. اما به جای مامان خودش، مامان مینا را دید. با خودش گفت: «حتماً مینا همه چیز رو به مامانش گفته. حتماً الآن مامان مینا کلّی من رو دعوا میکنه.»
لُپهای مهسا از خجالت مثل سیب سرخ شده بود که مینا از پشت چادر مامانش بیرون آمد.او دو تا دستش را که مشت کرده بود به طرف مهسا دراز کرد و با خنده گفت: «زود بگو توی کدومه؟» مهسا حرف نمیزد و فقط به زمین نگاه میکرد.
مینا دوتا مشتش را باز کرد و مهسا دوتا تراش خرگوشی قشنگ کف دست مینا دید. مینا یکی از تراشها را به مهسا داد و گفت: «دیروز تراش خرگوشی من شکست. مامان هم رفت و یک تراش دیگه برای من خرید و البته یکی هم برای تو.» در این هنگام مامانِ مهسا هم از راه رسید و با مامان مینا مشغول صحبت شد. مهسا میخواست مینا را بغل کند و بگوید یک عالمه ببخشید که حواسش نبوده و تراش خرگوشی او را شکسته است. اما مینا زود او را بغل کرد و گفت: «زودباش برو کیفت رو بردار، باید بریم مهد کودک...»