داستان
مامانخانم گفت: «سهرابجان لباسم را عسلخانم خیاط دوخته. برو بگیر.» بعد هم یک هزارتومانی به سهراب داد و گفت: «برای خودت هم یک بستنی بخر.»
سهراب با خوشحالی پول را گرفت و از خانه بیرون دوید. بازارچه شلوغ بود و پُر از مردم. سهراب میدوید و میگفت: «ببخشید! ببخشید.»
نمیخواست به کسی بخورد. وقتی هم تنهاش به کسی میخورد، بلندتر میگفت: «ببخشید! ببخشید!»
سهراب مثل باد رفت و لباس مامان خانم را گرفت. به خودش گفت: «سهرابجان لباس را گرفتی. حالا برو برای خودت بستنی بگیر!» و دوید. تند و پیچ در پیچ از بین مردم رد میشد و میگفت: «ببخشید! ببخشید!» رسید به بستنیفروشی! صف بود. نوبتش که شد، پول را داد و یک بستنی قیفی با پانصد تومان پس گرفت. یک لیس به بستنی زد. کِیف کرد. به خودش گفت: «سهراب جان! بخور نوش جونت!» خواست برود، جلوش پسربچهای آفتابسوخته دید که به بستنیاش زُل زده بود.
ناراحت شد و توی دلش گفت: «سهراب جان برو دیگه!» سهراب از کنارش رد شد. چند قدم آن طرفتر ایستاد. برگشت و با انگشت اشاره گفت: «بیا جلو!»
پسر جلو رفت. سهراب پانصدتومانی را به او داد و گفت: «برو برای خودت بستنی بخر.» روی پایش چرخید و راه افتاد. یادش آمد که «ببخشید! ببخشید!» نگفته است. یک لیس به بستنی زد و یک ببخشید گفت. یک لیس به بستنی زد و یک ببخشید گفت.... نزدیکیهای خانه بستنیاش تمام شد. آن وقت کیسهی لباسِ مامان خانم را محکم در بغل گرفت و تا خانه دوید. در حالی که «ببخشید! ببخشید!» گفتنش هنوز تمام نشده بود!