حساب کاربری

داستان

لباس مامان خانم

تعداد بازدید : 43
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 11 اسفند 1403 02:15
نویسنده: مجید راستی / تصویرگر: طاهره رضایی

مامان‌خانم گفت: «سهراب‌جان لباسم را عسل‌خانم خیاط دوخته. برو بگیر.» بعد هم یک هزارتومانی به سهراب داد و گفت: «برای خودت هم یک بستنی بخر.» 
سهراب با خوشحالی پول را گرفت و از خانه بیرون دوید. بازارچه شلوغ بود و پُر از مردم. سهراب می‏‌دوید و می‏‌گفت: «ببخشید! ببخشید.» 
نمی‏‌خواست به کسی بخورد. وقتی هم تنه‌اش به کسی می‏‌خورد، بلندتر می‏‌گفت: «ببخشید! ببخشید!» 
سهراب مثل باد رفت و لباس مامان‏ خانم را گرفت. به خودش گفت: «سهراب‌جان لباس را گرفتی. حالا برو برای خودت بستنی بگیر!» و دوید. تند و پیچ در پیچ از بین مردم رد می‏‌شد و می‏‌گفت: «ببخشید! ببخشید!» رسید به بستنی‌فروشی! صف بود. نوبتش که شد، پول را داد و یک بستنی قیفی با پانصد تومان پس گرفت. یک لیس به بستنی زد. کِیف کرد. به خودش گفت: «سهراب‏ جان! بخور نوش جونت!» خواست برود، جلوش پسربچه‌‏ای آفتاب‌سوخته دید که به بستنی‏‌اش زُل‏ زده بود. 
ناراحت شد و توی دلش گفت: «سهراب‏ جان برو دیگه!» سهراب از کنارش رد شد. چند قدم آن طرف‏‌تر ایستاد. برگشت و با انگشت اشاره گفت: «بیا جلو!»
پسر جلو رفت. سهراب پانصدتومانی را به او داد و گفت: «برو برای خودت بستنی بخر.»  روی پایش چرخید و راه افتاد. یادش آمد که «ببخشید! ببخشید!» نگفته است. یک لیس به بستنی زد و یک ببخشید گفت. یک لیس به بستنی زد و یک ببخشید گفت.... نزدیکی‌‏های خانه بستنی‌‏اش تمام شد. آن وقت کیسه‌‏ی لباسِ مامان خانم را محکم در بغل گرفت و تا خانه دوید. در حالی‏ که «ببخشید! ببخشید!» گفتنش هنوز تمام نشده بود!  

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها