حساب کاربری

لج‌بازی با خرمالو

تعداد بازدید : 474
تاریخ و ساعت انتشار : سه شنبه 27 آبان 1399 11:53
نویسنده: مجید راستی / تصویرگر: سمیه سادات شفیعی

 لج‌بازی با خرمالو!                

آزاده از پایین درخت داد زد: «گفتم بیفت پایین!» اما هیچ خرمالویی از درخت پایین نیفتاد.

دوباره گفت: «لج‌بازی نکن. بیفت پایین!»

آزاده لباس گُل‌­گُلی­‌اش را پوشیده بود. به خرمالو دستور ­داد بیفتد. اما خرمالو نیفتاد.

آزاده ناراحت شد و گفت: «حالا که لج می­‌کنی، منم لج می­‌کنم. تا شب هم هیچی نمی‌­خورم!»

نزدیک ظهر شد. مامان از ایوان طبقه‌­ی سوم صدا زد: «آزاده‌جان! بیا ناهار بخوریم.»

آزاده سرش را بالا گرفت و گفت: «خرمالو نمی­‌افتد. منم لج کرده‌­ام هیچی نخورم!»

مامان خندید و رفت توی اتاق. ماهان از طبقه‌ی بالاتر با گوش­‌های تیزش، صدای آزاده را شنید.

دوید توی ایوان و از آن بالا گفت: «آزاده! کلّه‌­ات را به کار بینداز. اول ناهار بخور، بعد لج کن!»

آزاده از آن پایین گفت: «آخر خرمالو نمی­‌خواهد بیفتد. منم لج کرده‌­ام هیچی نخورم.»

ماهان تندی فکر کرد و گفت: «می­‌خواهی من با لنگه کفشم بزنم توی سرش بیفتد؟»

آزاده خوشحال شد. اما گفت: «نه، کفش­ات بالای درخت گیر می­‌کند. کلاغ­‌ها خیال می­‌کنند خرمالوست!»

ماهان از حرف آزاده خوشش آمد و گفت: «آره، پس می‌­روم ناهار بخورم. اگر کارم داشتی صدایم کن.» و دوید توی اتاق.

همان وقت، بابای ماهان آمد. آزاده تندی سلام کرد. بابای ماهان هم لبخندی زد و جوابش را داد. آزاده کم‌­کم گرسنه‌­اش شد.

توی دلش گفت: «کاش منم اول ناهار می­‌خوردم، بعد لج می­‌کردم.»

دوباره قدم زد. یک‌دفعه از آن بالا ماهان صدا زد: «آزاده جایی نرو، ما آمدیم!»

آزاده به راهرو نگاه کرد. ماهان و بابایش سبد به دست آمدند. ماهان با خوشحالی گفت: «منم ناهار نخورده‌ام. بیا کنار تا بابایم برایت یک عالمه خرمالو بچیند!»

آزاده خوشحال شد. گرسنگی از یادش رفت. همان‌جا یواشکی به خودش قول داد که دیگر هیچ‌­وقت لج نکند.

 

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها