لجبازی با خرمالو!
آزاده از پایین درخت داد زد: «گفتم بیفت پایین!» اما هیچ خرمالویی از درخت پایین نیفتاد.
دوباره گفت: «لجبازی نکن. بیفت پایین!»
آزاده لباس گُلگُلیاش را پوشیده بود. به خرمالو دستور داد بیفتد. اما خرمالو نیفتاد.
آزاده ناراحت شد و گفت: «حالا که لج میکنی، منم لج میکنم. تا شب هم هیچی نمیخورم!»
نزدیک ظهر شد. مامان از ایوان طبقهی سوم صدا زد: «آزادهجان! بیا ناهار بخوریم.»
آزاده سرش را بالا گرفت و گفت: «خرمالو نمیافتد. منم لج کردهام هیچی نخورم!»
مامان خندید و رفت توی اتاق. ماهان از طبقهی بالاتر با گوشهای تیزش، صدای آزاده را شنید.
دوید توی ایوان و از آن بالا گفت: «آزاده! کلّهات را به کار بینداز. اول ناهار بخور، بعد لج کن!»
آزاده از آن پایین گفت: «آخر خرمالو نمیخواهد بیفتد. منم لج کردهام هیچی نخورم.»
ماهان تندی فکر کرد و گفت: «میخواهی من با لنگه کفشم بزنم توی سرش بیفتد؟»
آزاده خوشحال شد. اما گفت: «نه، کفشات بالای درخت گیر میکند. کلاغها خیال میکنند خرمالوست!»
ماهان از حرف آزاده خوشش آمد و گفت: «آره، پس میروم ناهار بخورم. اگر کارم داشتی صدایم کن.» و دوید توی اتاق.
همان وقت، بابای ماهان آمد. آزاده تندی سلام کرد. بابای ماهان هم لبخندی زد و جوابش را داد. آزاده کمکم گرسنهاش شد.
توی دلش گفت: «کاش منم اول ناهار میخوردم، بعد لج میکردم.»
دوباره قدم زد. یکدفعه از آن بالا ماهان صدا زد: «آزاده جایی نرو، ما آمدیم!»
آزاده به راهرو نگاه کرد. ماهان و بابایش سبد به دست آمدند. ماهان با خوشحالی گفت: «منم ناهار نخوردهام. بیا کنار تا بابایم برایت یک عالمه خرمالو بچیند!»
آزاده خوشحال شد. گرسنگی از یادش رفت. همانجا یواشکی به خودش قول داد که دیگر هیچوقت لج نکند.