هسته
از سیب شیرینــی که خـوردم
یک هسته مانده توی دستــم
او قصـهگوی مهربــانی اسـت
با هسته خیلی دوست هستم
او قصــه میگویـــد برایــم
از آسمــان و بــاغ و بــاران
او آرزو دارد کــــه بــاشـــد
روزی درختی سبز و خنــدان
او دوست دارد سبــز باشـــد
ایـــن آرزو را دوســـت دارم
خیلی دلم میخــواهــد او را
در بـاغچـــه، الآن بکـــــارم