حکایت آن مرد
خستگی ناپذیر
نام پدرش نظرعلی و مادرش رقیه بود. به تحصیل علاقه داشت، همین باعث شد تا مدرک دیپلم، تحصیلاتش را ادامه بدهد. سال 1356 بود که پدرش نظرعلی بهخاطر بیماری سرطان در گذشت. با شروع جنگ تحمیلی امیر بهعنوان یک بسیجی وارد جبهه شد. امیر معنای خستگی را نمیفهمید و به همرزمانش میگفت: «حاضرم با تمام شماها در کوه مسابقه بدم، هرکدوم که خسته شدید، نفر بعدی با من مسابقه رو ادامه بده.»
آمادگی بدنی امیر تا حدی زیاد بود که بهعنوان بیسیمچی در جبهه انتخاب شد.
دوست ندارم معروف شوم
«امیرحاجامینی» به مشهور شدن علاقه نداشت. باورش به این بود که اگر قرار است کار برای رضای خدا باشد، همین که با خلوص نیت آن را انجام بدهی، خدا خودش تو را عزیز میکند. همین یک جمله باعث شد که با عکس شهادتش معروف شود.
امیر برای رضای خدا هر کاری انجام میداد. برایش مهم نبود که دیگران از انجام دادن کارهای نیک و خوب او آگاه شوند یا نه.
رفیق بچه یتیمها
نسبت به بچه یتیمها حساسیت داشت. همیشه حس خاصی نسبت به آنها داشت و کمکشان میکرد.
تکلیف باید انجام شود
امیر یک روز از بچهها توی منطقه به شدت کار کشید. بعد از انجام کار، همهی آنها را دور تا دور خودش جمع کرد و شروع به صحبت کرد: «اگه تکلیف نبود، هیچ وقت از شما این همه کار نمیخواستم.» امیر باز هم با گفتن این حرف، دلش راضی نشد. با گریه ازبچهها خواست که همگی دراز بکشند.همه بچهها، از کار امیر حیرت زده شدند. بچهها که دراز کشیدند؛ امیر خم شد و دست زیر پوتین بچهها کشید و خاک پوتینها را روی پیشانیاش مالید. بعد با همان گریه گفت:«من خاک پای همهی شما هستم.»
خدا را شاکرم
امیر چند روز پیش از شهادت در نامهاش نوشت: «خدا را شاکرم که به این فیض الهی نائل شدم.»
نوبت من است
انگار شهادت به امیر الهام شده بود. در آخرین دفعه حضور در جبهه، بچهها یک به یک به سمت جلو حرکت میکردند و برمیگشتند. در همین لحظه امیر تصمیم میگیرد که به خط برود. یکی از بچهها به او میگوید: «حاجی! الان نوبت منه.» ولی امیر در جواب به او میگوید: «حرف نباشه، این دفعه نوبت منه.» در همین حین با اصابت خمپاره به بدنش به شهادت میرسد.
گلبرگی از شهید
«از شما تقاضامندم که چند موضوع زیر را همیشه به خاطر بسپارید: «هرگز دروغ نگویید، زود قضاوت نکنید، گذشت و ایثار داشته باشید. »
خدایا ما را ببخش و بیامرز! خدایا عاقبت بهخیرمان کن! خدایا ما را آنی به خودمان وامگذار! خدایا معرفت و شناخت را به ما عطا کن! آمین یاربالعالمین.
اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم، به خدا قسم از مردان بیغیرت و زنان بیحیا نمیگذرم.
یک عکس زیبا
برادر شهید میگوید:«بر سر مزار شهید نشسته بودم. جوانی که ظاهری حزباللهی داشت، نزدیکم شد و پرسید: «شما با این شهید نسبتی دارین؟»
ـ بله من برادرش هستم.
جوان شروع به صحبت کرد: «حقیقتاً من شیعه نبودم، ولی به دلایلی مجبور بودم که در ظاهر به اسلام ایمان داشته باشم. یک روز عکس برادر شما رو دیدم و متحول شدم. انگار این عکس داشت با من صحبت میکرد. بعد از دیدن عکس، قلباً به اسلام روی آوردم و مسلمان شدم. از آن روز تا حالا هر پنجشنبه به سر مزار شهید میآیم.» این عکس زیبا از شهید امیرحاجامینی که بعدها به نماد شهادت تبدیل شد، در بیستمین روز عملیات کربلای5 ثبت شد. همانجایی که لشکر سوم نیروی زمینی عراق با موجی از تجهیزات نظامی و تسلیحات سنگین شامل تانک، توپخانه و بالگردهای توپدار، از سمت غرب، دریاچههای پرورش ماهی را هدف حمله خود قرار میداد.
شهید امیر حاجامینی در تاریخ 5/11/1340 در ساوه متولد شد. این شهید بزرگوار در تاریخ 10/12/1365 عملیات کربلای 5 در شلمچه آسمانی شد. مسئولیت این شهید عزیز در جبهه، بیسیمچی گردان نصر لشکر 27 محمد رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) بود.