داستان
دو برادر بودند که یکی از آنها به عقیدهی مردم قدمش سبک و مبارک بود و دیگری قدمش بد بود و سنگین. برادر خوشقدم، هر جا که می رفت، برای مردم خیر و خوشی پیش می آمد و برعکس آن دیگری هرجا قدم میگذاشت، یا دعوا راه میافتاد یا اتفاق بدی برای کسی پیش می آمد.
خوب یا بد، روزگار گذشت تا این که زمان عروسی برادر خوشقدم فرا رسید. نزدیکان آنها از مرد بدقدم خواستند شهر را ترک کند و چند روز از آن جا دور باشد تا عروسی به خیر و خوشی تمام شود. مرد بیچاره به خاطر خیر و خوشی برادرش هم که شده قبول کرد و به یک آبادی دور رفت.
وقتی به آبادی رسید، بسیار گرسنه بود. به دکان قصابی رفت تا گوشت بخرد و برای خود غذایی بپزد اما تا پای او به دکان رسید، دعوای سختی میان قصاب و یکی از مشتریها در گرفت.
مرد از آنجا به دکان نانوایی رفت تا نانی بخرد؛ اما آنجا هم میان نانوا و مردم چنان دعوایی در گرفت که همه به جان هم افتادند و خلاصه چنان غلغلهای به پا شد که نگو و نپرس. مرد بدقدم سکهای در ترازوی نانوا گذاشت و نانی برداشت و رفت تا در گوشهای رفع گرسنگی کند. بعد به دکان سبزی فروشی رفت تا قدری سبزی بخرد اما در همین موقع مردی با مقداری سبزی به مغازه آمد و گله کرد که چرا سبزی فروش، سبزی بدی را به قیمت گران به فرزندش داده است. بحث میان آن دو بالا گرفت و به زد و خورد کشید. برادر بد قدم پولی توی ترازوی سبزی فروش گذاشت و همان سبزیها را برداشت و به سرعت از مغازه بیرون رفت.
او رفت تا سرانجام به کنار چشمهای رسید. آن جا غذا و آب خورد و استراحت کرد. سپس برخاست تا به راهش ادامه دهد. ناگهان چشمش به گلهای زیبای خودرو افتاد. به یاد برادرش و عروسی او دستهای گل چید. از قضای روزگار آن چشمه از درون حیاطی میگذشت که عروسی برادر مرد در آنجا برقرار بود. مرد با خود گفت: «خوب است حالا که دسترسی به مجلس عروسی و برادرم ندارم تا به او تبریک بگویم، دسته گلی به آب بیندازم تا آب آن را به آن خانه و برای برادرم ببرد ...» مرد با این فکر، دستهگلی را که چیده بود، به آب انداخت ... جریان آب، دسته گل را به حیاط خانهی محل عروسی برد. در آنجا چند بچه که سرگرم بازی و جست و خیز بودند، آن را دیدند و از دیدن دستهگلی که روی آب بود، خوشحال شدند و دنبال آن دویدند.
دختربچهای به امید آن که صاحب دستهگل شود، خود را به رود انداخت؛ اما توی آب گیر کرد و هر چه درون آب دست و پا زد، نتوانست بیرون بیاید و خفه شد. با غرق شدن دخترک، خانوادهی او و خانوادهی داماد، ناراحت شدند و عروسی به عزا تبدیل شد.
برادر بدقدم، ده دوازده روزی دور از خانه و خانواده گذراند. بعد از این مدت با خود گفت: حتماً دیگر بساط عروسی برچیده شده و میهمانها رفتهاند و با این حساب برگشت من به شهر و خانهام، اشکالی پیش نخواهد آورد. او به خانهاش برگشت و مستقیم پیش پدر و برادرش رفت.
اوضاع خانـه به جایی که عروسـی در آن بوده، شبیه نبود. به پدر و مادر و برادرش تبریک گفت، اما آنها جواب درست و حسابی ندادند. پدر، رو به پسر بدقدمش کرد و گفت: «اگر تو اینجا بودی، میگفتند مرگ آن بچهی بیچاره از بدقدمی توست؛ اما با این که تو نبودی، بلای بزرگی به سرمان آمد.»
پسر بدقدم خواست حرف را عوض کند، رو کرد به بقیه، و گفت: «من نبودم. اما دستهگلی به آب دادم تا برای داماد بیاورد ...» هنوز حرف او تمام نشده بود که پدرش مثل ترقه از جا پرید و منفجر شد. او به سمت همسرش داد زد و گفت: «بفرمایید همسرجان، پسر نازنین ما این دستهگل رو به آب داده و همه مون رو بیچاره کرده؟!»
ضربالمثل «دستهگل به آب دادن» یکی از ضربالمثلهای قدیمی و رایج در فرهنگ فارسی است که معمولاً به معنای انجام کاری با نیت خوب است که نتیجهی بدی به همراه دارد. این ضربالمثل از داستانهای عامیانه ایرانی گرفته شده است و ریشهی دقیق آن به طور مشخص در منابع مکتوب ثبت نشده است. بیشتر این داستانها به صورت شفاهی و سینهبهسینه از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند.