حساب کاربری

داستان

سفارش خیلی مهم

تعداد بازدید : 16
تاریخ و ساعت انتشار : یک شنبه 4 آذر 1403 00:07
نویسنده: مجید ملامحمدی / تصویرگر: سمیه سادات شفیعی

اصلاً فکرش را نمی‌کرد که یک روزی با غصه و غم به خانه دوست عزیزش برود. همیشه با شوق زیاد به دیدار او می‌رفت. در مقابلش دو زانو می‌نشست و به او خیره می‌شد. سپس به حرف‌های زیبایش با دقت زیاد گوش می‌داد. اما حالا اوضاع عوض شده بود. مرد دانشمند داشت با غصه زیاد به خانه دوستش می‌رفت. او آرام آرام و عصا به دست راه می‌رفت. مرد دانشمند نابینا بود و کسی را در راه خود نمی‌دید، اما با مهربانی به سلام آدم‌ها جواب می‌داد.
او پرس‌وجوکنان به در خانه امام صادق (علیه‌السلام) رسید. خواست در بزند یاد دوست عزیزش امام صادق (علیه‌السلام) افتاد و بغض کرد. هر وقت به در خانه امام می‌آمد و در می‌زد؛ صدای مهربان او را می‌شنید که می‌گفت: «خوش آمدی ابابصیر؛ بفرما داخل خانه!». اما حالا امام عزیزش از دنیا رفته بود. مرد دانشمند چند بار آرام در زد. در خانه باز شد. یک مرد خدمتکار او را به درون خانه برد. 
ام‌حمیده همسر امام صادق (علیه‌السلام) به او سلام کرد و به گریه افتاد. 
مرد دانشمند هم گریه کرد. او به کمک مرد خدمتکار پا به اتاق گذاشت و کنار دیوار نشست. ام‌حمیده گفت: «ای ابابصیر! آخرین ساعتی که امام می‌خواست از دنیا برود، دستور داد همه فامیل‌ دور او جمع شوند. همه جمع شدند. امام به خاطر زهری که دشمنان به او خورانده بودند، خیلی ناتوان شده بود. او با صدای ضعیف خود رو به بقیه گفت: ما (اهل بیت) کسانی را که نماز را سبک بشمارند در پیش خداوند شفاعت نمی‌کنیم.»
مرد دانشمند با شنیدن این سخن غرق در فکر شد. او با خودش گفت: «امام ما یک دانشمند بی‌نظیر بود. او به ما نکته‌های زیادی آموخت. حالا می‌فهمم برای او مهم‌ترین چیزی که در آخر عمرش اهمیت داشت، خواندن نماز بود.»

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها