به گزارش پایگاه خبری شاهد نوجوان بنیاد شهید و امور ایثارگران، در شلوغی خیابان و صدای بوق بوق ماشینها، یهو چشمم به چراغ قرمز افتاد صبر کردم تا سبز شود، در این لحظه عکس نقاشی شده روی دیوارِ ساختمانی نظرم را جلب کرد. این عکس نقاشی شده را بارها وقتی میخواستم به مدرسه بروم، دیده بودم. اما هیچ وقت بیشتر از امروز به آن دقت نکرده بودم. کلمه «شهید» خیلی بزرگتر از اسم او، زیر تصویرش نوشته شده بود. شهید، موهای تقریبا بلندی داشت. موهایی آشفته که کمی تا روی پیشانیاش را پوشانده بود. خوب که دقت کردم، لباسی که به رنگِ خاکی به تنش نقاشی شده بود، یک دگمه نداشت. با خودم فکر کردم شاید نقاش یادش رفته دکمهی لباس را بکشد. نه! امکان نداشت؛ تصویری که با آن دقت نقاشی شده بود، حتما نقاشش حرفهای و کار بلد بوده است.
چراغِ چهارراه هنوز قرمز بود. دوباره به تصویر شهید نگاه کردم. یک لبخند عجیبی به لب داشت. با خودم فکر کردم این لبخند را کجا دیدم؟ روی لب چه کسی؟ چیزی به یادم نیامد. آیا لبخند شهید با لبخند آدمهای دیگر فرق می کرد؟ به شانهاش نگاه کردم. با این که به نظر میرسید قوی و شجاع است، اما شانه هایش را در هم فرو برده بود.مثل کسی که نمیخواهد قدرت خودش را به رخ بکشد. چرا تا به حال به این تصویر توجه نکرده بودم؟
پشتِ سرش چند نخل کشیده شده بود. با رنگهای خاکستری و روشن.فکر کردم نقاش میخواسته با این رنگها نشان بدهد توی آن نخلستان خمپاره و توپ منفجر می شود. خمپاره، انفجار، گلوله، جنگ؛ و لبخندِ شهیدی که انگار هنوز توی آن نخلستان پشتِ سرش ایستاده و ترس را مسخره می کند. مگر او چند سال داشت ؟ چطور توانسته بود این همه جرات و شجاعت داشته باشد؟ چرا در آن چشمهای خیرهاش، که تا دورترها دوخته شده بود، ذره ای وابستگی به چیزهایی که امثال من به آنها فکر می کنند، وجود نداشت؟ راستی او به چه چیزهایی فکر می کرد؟ چه سوالِ خوبی از خودم پرسیده بودم! این شهید که شاید دو – سه سال از من بزرگتر به نظر میرسید، چه افکاری داشت؟ حدود دوماه قبل بود که برای شرکت در مسابقه برگزیدگان کاریکاتور شرکت کرده بودم. هم مسابقه بود و هم تجلیل از شهیدِ پانزده سالهای که در جنگ خرمشهر، به اندازه یک گردان، دشمن را کلافه کرده بود. همان جا بود که این سوال را از خودم پرسیدم:«یک شهید پانزده ساله به چه چیزهایی فکر می کرده است ؟» من بارها جواب این سوال را با شکلهای متفاوت شنیده بودم. اما یک جواب، بیشتر من را تحت تاثیر قرار داده بود: «شهید فقط با خدا معامله می کند. چون هر معاملهای به جز معامله با خدا ضرر میکند». چراغ سبز شد. آدمهای ایستاده در پشت خط عابر پیاده راه افتادند. احساس شادی عجیبی میکردم. نمیخواستم به آن طرف خیابان بروم. باید به خانه بر میگشتم. دوباره به تصویر شهید نگاه کردم. لبخند و نگاهش به من میگفت: «بی هدف قدم نزن ».
نویسنده: اصغر فکور
انتهای مطلب//حسین عبداللهی