سقای تشنه
به گزارش گروه شاهد نوجوان، مرخصی چند روزه ، همه بچه های گردان را سر حال کرده بود. احسان این بار دست خالی نیامده بود. برادرش را هم آورده بود. کُپی خودش بود. حمزه وقتی برادر احسان را دید ، چشم هایش را گرد کرد و گفت :
- عینِ سیبی که دوچرخه از وسطش رفته باشه.
ایمان ، که معلوم بود مثل احسان خوش اخلاق و با ظرفیت است، از حرف حمزه خنده اش گرفت و گفت :
- بلانسبتِ سیب !
از وقتی به جبهه آمده بودم با همین رفقای خالص و بی ریا کیف می کردم.همه انگار قرار بود حال دلِ همدیگر را خوب کنند.حالا چند نفری هم دیگر بین ما نبودند.به جای آن ها عکس شان روی دیوار سنگر ها نصب شده بود. در عملیات قبلی پادگان حاج عمران را از تصرفِ دشمن آزاد کرده بودیم .تسلط ما بر تنگه ی دربند باعث شده بود تا جاده ی تدارکاتی و راه ارتباط با نیروی ها باز بشود. دشمنِ خارجی و ضدانقلاب های داخلی دست توی دست هم گذاشته بودند تا کردستان سقوط کند. اما از این طرف هم ما یک نفس و همدل ، قرار گذاشته بودیم که که یک وجب از خاک کردستان را به اجنبی ندهیم.
فردا قرار است سخت ترین عملیات را شروع کنیم. فرمانده گفت:
- بیشترین خطری که متوجه نیروهای ما بشود از طرف قله ی سورن است.
با حرف های فرمانده معلوم شد که باید مثل همیشه از دل و جان مایه بگذاریم. عملیات والفجر چهار از دو محور بانه و مریوان شروع شد. دشمن هم مثل ما می خواست زودتر خودش را به قله ی سورن برساند.حمله ی تهاجمی آن ها و در هم شکسته شدن شان بیشتر شبیه یک معجزه بود. قله حالا با کمترین تلفات دست ما بود . توپخانه ی دشمن برای جبران این شکست خفت بار قله را به توپ بسته بود. فرمانده نگران آذوقه ی نیروها بود . بیشتر از همه به آب احتیاج داشتیم . لب های آن ها بعد از آن عملیات نفس گیر، مثل گوگرد خشک شده بود. به فرمانده خبر رسید:
- بچه ها آن بالا دارند از تشنگی له له می زنند. چند نفر از بچه های تدارکات را فرستادیم تا گالن های آب را به آن جا برسانند، اما موفق نشده اند!
فرمانده با شنیدن این حرف ، اشک در چشمش حلقه بست.موقعیت حساس و سختی بود. هدایت نیروها از یک طرف و تشنگی آن ها از طرف دیگر، افکار او را به هم می ریخت. باید تصمیم آخر را می گرفت.حالا که واحد تدارکات نتوانسته بود، گالن های آب را به نیروها برساند، چرا خودش این کار را نکند؟ گفت:
- به هر قیمتی شده خودم آب به آن ها می رسانم.
بعد نگاهی به بچه ها انداخت و گفت:
- حاضری با من بیای دلاور؟
هیکل درشت من باعث شده بود تا فرمانده فکر کند ، می توانم کوه را روی دوش بگیرم. بر عکس خودش که لاغر و استخوانی بود. اما باید توی کوه و صخره ها محک می خوردم . فرمانده را می دیدم که گالن را روی شانه گذاشته بود و انگار می دوید. وقتی به عقب نگاه می کرد و می گفت: خسته که نشدی؟ خجالت می کشیدم. چون دیگر به سختی قدم از قدم بر می داشتم.خیسِ عرق بودم و دلم می خواست یک جرعه از آب توی گالن بخورم.وقتی فرمانده متوجه شد الان است که از تشنگی تلف بشوم گفت:
- این آب سهم تو هم هست. بخور.
با ولع خوردم و دیدم فرمانده نگاهم می کند. لب هایش پوسته شده و خشک بود.تازه یادم افتاد و گفتم:
- شما چرا نمی خورید؟
نگاهی به ستیغ قله کرد و گفت :
- تا بچه ها سیراب نشوند لب به این آب نمی زنم.
با این حرفش صورتم داغ شد. دوباره زیر آتش توپخانه دشمن راه افتادیم. حواسم بود او حتی یک بار از قمقمه ی آبی که به کمر بسته بود ، آب نخورده است. خیلی برایم عجیب بود. حداقل می توانست از قممقه اش آب بخورد. خورشید کم کم داشت پشت یال کوه پایین می رفت که صدای فریاد خوش حالی نیروها را شنیدیم.
- فرمانده اس....بچه ها فرمانده آب آورده
دو نفر آمدند تا گالن اب را از روی شانه فرمانده بر دارند. وقتی می خواستند بروند، قمقمه اش را از غلاف بیرون آورد و به طرف یکی از آن ها گرفت:
- توی قمقمه هم آب هست . بین بچه ها تقسیم کن.
بچه ها چند جرعه می خوردند و به آن یکی تعارف می کردند تا بیشتر بخورد. فرمانده با لبخند نگاه شان کرد و گفت : امشب هم باید به بچه ها آب برسانیم. تو هم می آیی؟ با بغض گلو گفتم. چشم حاجی. نوکرتم به خدا.
سقای تشنه رفت تا تیمم کند و نمازش را بخواند.
نویسنده: اصغر فکور
بیشتر بخوانید: روزی که پدر شهید شد
بیشتر بخوانید: سینه به سینه با تانک ها
بیشتر بخوانید: اگه مردی تو هم شهید شو
بیشتر بخوانید: گلنگدن
انتهای مطلب/