حساب کاربری

داستان های بنیاد؛

اگه مردی تو هم شهید شو

تعداد بازدید : 410
تاریخ و ساعت انتشار : یک شنبه 30 آبان 1400 10:04
فرمانده سرش را تکان داد.بعد با دست های ورزیده و گنده اش ، چند بار آرام روی شانه ام زد: آفرین رزمنده ی کوچولو

اگه مردی تو هم شهید شو

 

به گزارش گروه شاهد نوجوان، نشسته ام زیر درختِ پر شاخ و برگ پادگان. توی گرمای تابستان سایه اش کیف می دهد. با امروز، دو ماه و هفت روز و شونزده ساعت است که برای آموزش به پادگان نظامی بسیج آمدم. البته تنها نیامدم. دایی رضا هم آمده. داشتم با خیالات خودم به جبهه ی جنگ فکر می کردم ، که یکهو یک سایه ، خیلی بزرگ تر از سایه برگ ها افتاد روی صورتم.سرم را بلند کردم. فرمانده ی آموزش نظامی بود. مثل فنر از جا پریدم. سیخ ایستادم وبا صدایی که از من بعید بود فریاد کشیدم: کی خسته اس؟ دشمن !

فرمانده سرش را تکان داد.بعد با دست های ورزیده و گنده اش ، چند بار آرام روی شانه ام زد:

- آفرین رزمنده ی کوچولو

راستش ازحرفش خوشم نیامد. چون هم قد دیلاقی دارم، هم این که امسال پانزده سالم تمام می شود.به قولِ آقا جون ، برای خودم مردی شده ام. فرمانده وقتی دید سگرمه هام توی هم رفت، لبخند زد و گفت :

- شوخی کردم. کسی که بتونه به جای داییش سینه خیز بره، دیگه یه مرد کامله!

اسم سینه خیز که آمد، دلم هُری ریخت. فهمیدم که دوباره دایی رضا دسته گل به آب داده. توی دلم گفتم : ای خدا آخه من چه گناهی کردم؟ . فرمانده وقتی دید مثل برق گرفته ها خشک ام زده، دستم را گرفت و گفت :

- بیا..بیا بریم ببینم امروز می تونی رکورد بشکنی ؟!

با شانه های افتاده و دلی پُر درد ، دنبال فرمانده راه افتادم. گروهان آموزشی صبحانه را خورده و به ستون چهار، صف بسته بودند. دایی رضا هم بود. درست در همان جای همیشگی. در بین بچه های گروهان فقط دایی رضا بود که به قول خودش، سن و سال نوح را داشت. با آن ریش سفید وبلند، بی شباهت هم نبود.

دوماه قبل وقتی به پادگان آمدیم، فکر نمی کردم فرمانده، دایی رضا را برای آموزش قبول کند.اما وقتی دیدم، دست دور گردن اش انداخت ودستور داد چای و بیسکویت برایش بیاورند، حسابی جا خوردم. دردسرهای من هم درست از آن روز شروع شد. فرمانده گفت:

- توی این جا نظم حرف اول رو میزنه.نظم و نظم و نظم!

دایی رضا هم حرفی نزد. شب ها تا دیر وقت قرآن می خواند.صبح هم بعد از نماز دوباره می خوابید. خوابیدن بعد از نماز ممنوع بود. اما دایی رضا گوش اش بدهکار این حرف ها نبود. فرمانده هم احترام اش را نگه می داشت؛ به جایی دایی رضا من را تنبیه انظباطی می کرد. سینه خیزرفتن وکلاغ پرسخت ترین تنبیه ها بود.هر وقت یه جورایی می خواستم به دایی بگویم خسته شدم. پتو را به سرش می کشید و می گفت:

-  سینه خیز و کلاغ پر ماهیچه رو قوی می کنه. حالا برو که خوابم می آد !

الان درست چهار روز و هفت ساعت است که دایی رضا شهید شده. توی وصیت نامه اش برای من نوشته بود: اگه مردی تو هم شهید شو.

 

نویسنده: اصغر فکور

بیشتر بخوانید: روزی که پدر شهید شد

بیشتر بخوانید:  سینه به سینه با تانک ها

انتهای مطلب/

                                                                     

 

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها