به گزارش گروه شاهد نوجوان، نه هیکل درشتی داشت و نه بَر و بازویی. نگاه اش که می کردی که مثل یک تیرِ چوبی بود.لاغر و کشیده. اما معلوم بود که ورزیده است.راه که می رفت شانه هایش را توی هم فرو می داد . حرف هم که می زد لبخند از لبش دور نمی شد.با این حال همه فکر می کردند، وقتی فرمانده ی آموزشی جدید می آید، باید یال و کوپالی داشته باشد، که نداشت.اولین بار بود که تیپ ما فرمانده ای غریبه را برای گردان فرستاده بود. راستش اصلا سابقه نداشت.بچه ها هم دوست داشتند، فرمانده شان، حالا اگر هم ولایتی شان نیست، حداقل هم استانی شان باشد. گاهی می نشستیم و از شجاعت هم ولایتی های خودمان تعریف می کردیم. به قول کریم آقا، که ریش سفید گردان بود، برای خودمان نوشابه باز می کردیم.آن روز تازه از آموزش های قبل از شروع عملیات برگشته بودیم. حمدالله گفت:
- دوست دارم توی عملیات دو تا اسلحه دستم بگیرم و تا خوِد خط دشمن یک سره شلیک کنم.
حمدالله حواس اش نبود که فرمانده جدید گردان، وارد چادرمان شده. همینطور حرف می زد و ازشجاعتی حرف می زد که هنوز معلوم نبود، از عهده اش بر می آید یا نه !.وقتی حرف هایش تمام شد . فرمانده گفت :
- صلوات
چند نفری که توی چادر بودیم ، صلوات فرستادیم. حمدالله که انگار تازه چشم هایش را باز کرده بود ، با دیدن فرمانده لبخند زد و گفت :
- حاجی من واقعیت را گفتم. چون مطمئنم اگر دو تا اسلحه به من بدهید، دمار از روزگار دشمن در می آورم.
فرمانده به نشانه تایید حرف های او سرش را تکان داد و گفت :
- آفرین، آفرین
حمدالله که فکر می کرد فرمانده او را مسخره می کند گفت : باور نمی کنید؟
این را گفت و اسلحه اش را از زمین برداشت.قنداق را در چالِ کتف اش گذاشت و دستش رفت به طرف گلنگدن.همه می دانستیم اسلحه ی ژ- سه بد قلق است. وقتی می خواستیم گلنگدن بکشیم باید هر چه زور داشتیم خرج می کردیم. تازه باید حواس مان می بود که به قول همان آقا کریم خودمان، حفره ی گلنگدن دست مان را گاز نگیرد.که گازش همان و قطع شدن انگشت، یا نرمه ی کفِ دست همان. حمدالله چند بار زور زد و هر بار گلنگدن از دستش در رفت.فرمانده با ارامش به او نزدیک شد.دستش را برد کنار خشاب و آن را از اسلحه جدا کرد.
حمدالله که صورت اش از خجالت صورتی شده بود گفت:
- حاجی حواسم هست که دستم روی ماشه نرود.
فرمانده دو دست اش را به طرف او دراز کرد و گفت :
- احسن احسن. می دانم که حواست هست. ولی اگر توی میدان جنگ هم بخواهی به این شکل گلنگدن بکشی، اولین گلوله به هم رزم خودت می خورد.حالا چند لحظه اسلحه را به من بده.
حمدالله که معلوم بود حسابی حالش گرفته شده. اسلحه را به دست او داد. فرمانده لوله ی اسلحه را رو به زمین گرفت. نرمی بین دو انگشت شست و سبابه اش را نشان داد . بعد به آرامی گلنگدن را به عقب کشید و رها کرد. دوباره اسلحه را به دست حمدالله داد و گفت:
- مطمئنم تو هم بلد بودی . می خواستی ببینی ما هم بلدیم یا نه .
حمدالله نگاهی به فرمانده و نگاهی به ما انداخت . لبخندش را که دیدم ، فکر کردم از خَر شیطان پیاده شده است؛ می خواهد قبول کند که بعد از آن همه آموزش ، بلد نبوده گلنگدن بکشد.اما او شانه های را بالا داد و خنده خنده گفت : بله ! می خواستم بچه ها را امتحان کنم. وگرنه که من چشم بسته اسلحه را باز و بسته می کنم. با شنیدن این حرف صدای شلیک خنده ی بچه ها توی چادر پیچید.
نویسنده: اصغر فکور
بیشتر بخوانید: روزی که پدر شهید شد
بیشتر بخوانید: سینه به سینه با تانک ها
بیشتر بخوانید: اگه مردی تو هم شهید شو
انتهای مطلب/