حساب کاربری

سینه به سینه با تانک ها

تعداد بازدید : 655
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 29 آبان 1400 12:29
گاهی شدت باران انقدر زیاد بود که سیل راه می افتاد. درست توی یکی از همین شب ها بود که عملیات شروع شد. من و رسول پیک گردان بودیم.پیک گردان مثل پرنده ای بود که در صورت لزوم می توانست به هر جا پرواز کند. چکمه هایی که باید می پوشیدیم تا بالای زانوی مان بود و گاهی هر دو به شکل و شمایل اش می خندیدیم.

سینه به سینه با تانک ها

به گزارش گروه شاهد جوان، آخرین محور عملیات هشتاد کیلومتر با خط مقدم فاصله داشت . ما باید از تپه های تی شکن می گذشتیم و عین خوش را تصرف می کردیم. اولین روزهای فصل بهار بود. گاهی شدت باران انقدر زیاد بود که سیل راه می افتاد. درست توی یکی از همین شب ها بود که عملیات شروع شد. من و رسول پیک گردان بودیم.پیک گردان مثل پرنده ای بود که در صورت لزوم می توانست به هر جا پرواز کند. چکمه هایی که باید می پوشیدیم تا بالای زانوی مان بود و گاهی هر دو به شکل و شمایل اش می خندیدیم.
توی سنگر فرماندهی بودیم و صدای بی سیم ها را می شنیدیم. گردان ها ی عملیاتی بیشتر از یک ساعت بود که وارد عمل شده بودند. رسول که گوش اش به صدای بی سیم ها بود گفت:
- کاش ما هم می توانستیم مستفیم به خط مقدم برویم.
حرفی برای جواب نداشتم. چون کسی مارا مجبور نکرده بود تا پیک گردان بشویم. همانطور که گوشم به صدای  بی سیم ها بود. صدایی را شنیدم .فرمانده ی گردان امام محمد باقر بود. از شرایطی می گفت که ممکن بود نیروهایش را به خطر بیندازد. فرمانده بعد از شنیدن پیام او به طرف ما برگشت و گفت:
- موتور دست کدام تان است؟
دستم را بالا بردم و گفتم دست من است. فکر می کردم می خواهد ماموریتی به من رسول بدهد. اما دستم را گرفت و گفت :
- بیا بریم. زود باش 
رسول پرسید: پس من چی ؟ فرمانده گفت از این جا تکان نمی خوری تا من برگردم. تا به گردان زمین گیر شده برسیم ، فرمانده یک بند داد می زد که گاز بده. زیر آتش ِ گلوله های توپ و خمپاره خودمان را به فرمانده ی گردان امام محمد باقر رساندیم. فرمانده گردان دست اش را در یک نقطه فرضی توی هوا چرخاند و گفت :
- از این محور نمی توانیم عمل کنیم. تانک های دشمن امان بچه ها را بریده اند. 
 فرمانده بلافاصله با واحد زرهی تماس گرفت. محل و منطقه ی استقرار آن ها نزدیک بود. فرمانده گردان با تعجب پرسید:
 نمی خواهید که تانک های خودمان را به این جا بیاورید.
فرمانده  نگاهی به منطقه ی تجمع تانک های عراقی انداخت و گفت :
- اتفاقا می خواهم همه ی بیست تانکی که داریم به این جا بیایند.
همگی ازشنیدن حرف های فرمانده تعجب کرده بودیم. آوردن تانک ها به آن جا چه معنی داشت. بازی که نبود؛ یک توپ این بیندازد، آن طرف هم جواب بدهد. طولی نکشید که تانک با چراغ های خاموش رسیدند. فرمانده به صف آرایی تانک های دشمن نگاه کرد و گفت:
- همه کاملا گوش کنند. این جا معلوم می شود که کدام طرف این جنگ دل شیر دارند و در راه هدف شان حاضر ند از جان خودشان بگذرند.
خدمه ی تانک ها منتظر بودند تا فرمانده حرف آخر را بزند. چون هنوز معلوم نبود چه انتظاری دارد.فرمانده به طرف فرمانده ی دسته ی تانک ها رفت و این بار گفت:
- من با شما می آیم
فرمانده دسته که منظور او را متوجه نشده  بودپرسید:
- کجا؟ 
فرمانده تانک های عراقی را نشان داد و گفت :
- سینه به سینه ی تانک دشمن. 
همه با شنیدن این حرف ، کمی جا خوردند. فرمانده گردان سابقه ی شهامت و شجاعت فرمانده تیپ را می دانست ، این بار با کمی احتیا ط گفت:
- حاجی به نظرت شدنیه؟
فرمانده گفت : کاری که برای خدا انجام بشه همیشه شدنیه. بعد رو به فرمانده ی دسته ی تانک ها کرد و گفت :
- همه ی تانک با چراغ های روشن در یک صف آرایش بگیرند. نیروهای گردان هم پشت تانک صف آرایی می کنند . وقتی به دشمن رسیدیم حمله ی واقعی را شروع می کنیم.
 فرمانده گردان گفت : ولی یادتان باشد دشمن هم بی کار نمی ماند. ممکن است تصمیم بگیرد که با ما سینه به سینه بشود. آن وقت می دانی چه کشتاری می شود؟
فرمانده انگشت اش را رو به آسمان گرفت و گفت :
- به خدا اعتماد کن.
 چند دقیقه بعد تانک ها با چراغ های روشن ارایش گرفتند. شب تاریک مثل روز روشن شد. خدمه ی های کالیبر پنجاه روی تانک نشسته بودند و دست شان روی ماشه بود.نیروهای پیاده پشت تانک ها ایستاده و منتظر حرکت تانک ها بودند. فرمانده در حالی که وارد تانک می شد، فرمان حرکت را هم صادر کرد. هم زمان فریاد تکبیر نیروها به آسمان بلند شد. دشت مثل الماسی که زیر نور باشد، یک پارچه روشن شد. تانک های دشمن هم با چراغ های روشن ، سینه به سینه به آن ها  نزدیک می شدند. صدای گلوله یک لحظه قطع نمی شد.تانک های دشمن در نزدیک ترین فاصله، مسیرشان را تغییر دادند و عقب گرد کردند. آر. پی . جی زن ها موشک ها را به طرف شان روانه می کردند و با هر الله و اکبری که در آسمان طنین می انداخت ، نیرویی مضاعف می گرفتند. جنگ تا طلوع افتاب ادامه داشت.اما حالا دشت خالی از تانک و نیروهای دشمن بود. 
نویسنده: اصغر فکور 

بیشتر بخوانید: روزی که پدر شهید شد

انتهای مطلب/                                                                              

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها