به گزارش گروه شاهد نوجوان،تابستان بود و خنکی هوا ، بعد از یک روز گرم به سر و صورت مان می خورد.باصدای اذان همه آماده شده بودند تا وضو بگیرند.لامپ کم سوی دفتر فرمانده روشن بود.از کنار پنجره اتاق اش که رد شدم ، صدای تلاوت قرآن اش را شنیدم.آستین بالا زده بودم و می رفتم وضو بگیرم. ناگهان صدایی شنیدم.انگار بین چند نفر در پشت درِ مقر کشمکش بود. آنهایی هم که توی محوطه بودند، مثل من توجه شان به صداهایی که از بیرون می آمد جلب شده بود. با عجله دویدم و خودم را به بیرون از محوطه رساندم. نگهبان ها یک مرد را دست بند زده بودند و می خواستند به داخل بیاورند. مرد مقاومت می کرد و نمی خواست بیاید. پرسیدم چه خبر شده؟ یکی از نگهبان ها گفت:
- فکر می کنیم جاسوس باشد.
به مرد که نگاه کردم ، متوجه شدم افغانستانی است. ظاهرش مشکوک بود. برای همین من هم به شک افتادم. یکی از نگهبان ها گفت:
- باید کتک بخورد تا اعتراف کند. فقط با زدن دهانش باز می شود.
به صورت او که زیر نور لامپ ، نیمی روشن و نیم دیگرش تاریک بود نگاه کردم. دستم را زیر چانه اش بردم . می خواستم دقیق تر صورت اش را ببینم . مرد افغانستانی ترسید و فکر کرد می خواهم او را بزنم. چانه اش را از دستم بیرون آورد و غرید :
- چرا بی خودی کسی را می گیرید؟ من فقط از این محل می گذشتم.
دوباره یکی از نگهبان ها گفت:
- این جاسوس را تا نزنی به حرف نمی آید.
ناگهان صدایی با صلابت و محکم به گوش همه رسید:
- چرا باید بزنید؟ مگه چه گناهی کرده؟
همان نگهبانی که مدام می گفت مرد افعانستانی جاسوس است، به طرف فرمانده رفت و گفت:
- فکر کنم داشت جاسوسی مقر را می کرد . ما را دید خیلی ترسید و می خواست فرار کند که گرفتیمش
فرمانده در حالی که صدایش می لرزید گفت :
- با شک و خیال مگر می شود شرف و آبروی بند گان خدا را به باد داد؟ اول تحقیق کنید بعد حکم صادر کنید.
بعد ،مرد افغانستانی را به داخل مقر آورد. آدرس و مشخصاتی که لازم داشت را پرسید. فردی را هم مامور کرد که برود و به سرعت تحقیق کند و برگردد. ساعتی بعد معلوم شد مرد افغانستانی از مهاجرانی است که قبل از شروع جنگ به ایران آمده . بعد از شنیدن نتیجه تحقیقات دوباره به اتاقی که مرد افغانستانی را در آن جا نگه داشته بودند برگشتیم. مرد افغانستانی با دیدن فرمانده و چند نفری که دور و بر او بودند وحشت کرد.از ترس به صندلی چسبیده بود. فرمانده روبروی و ایستاد و ناگهان دو زانو نشست . مردافغانستانی خودش را جمع کرد . فرمانده دست او را گرفت.همه صدای ترسیده ی مرد افغانستانی را شنیدند که گفت:
- آقا به خدا من کاری نکردم
درست در همین لحظه بود که اشک فرمانده جاری شد. او دست مرد افغانستانی را می بوسید و پی در پی می گفت:
- ما را حلال کنید برادر
مرد افغانستانی مات و متحیر نگاه می کرد و به حرف های فرمانده گوش می داد:
- حلال کنید برادر . من طاقتِ عذابِ آخرت را ندارم .اگر به شما ستمی روا شده ، یا ما را ببخش یا قصاص کن
همیم موقع بود که اشک های مرد افغانستانی هم جاری شد. او سرِ فرمانده را در بغل گرفته بود و مثل ابر بهار اشک می ریخت.
نویسنده: اصغر فکور
بیشتر بخوانید: روزی که پدر شهید شد
بیشتر بخوانید: سینه به سینه با تانک ها
بیشتر بخوانید: اگه مردی تو هم شهید شو
بیشتر بخوانید: گلنگدن
بیشتر بخوانید: سقای تشنه
انتهای مطلب/