حساب کاربری

داستان

مسواک موشی

تعداد بازدید : 636
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 14 آذر 1401 01:10
مسواک موشی

نیمه شب بود و همه جا تاریک صدای گریه‌ی مسواک کوچولو می‌آمد. آن قدر گریه کرد که دل فرشته‌ی مهربون برایش سوخت و از آسمان آمد پیش او. فرشته‌ی مهربون به مسواک کوچولو سلام کرد. مسواک که تازه متوجه حضور فرشته شده بود با خوشحالی به او سلام کرد.

فرشته ی مهربون پرسید:چرا گریه می کنی؟ مسواک جواب داد:من مسواک موشی هستم روزی که مامان موشه من را برای موشی خرید خیلی خوشحال شدم اما از اون روز تا حالا یک ماه می گذرد و هنوز موشی با من به دندان‌هایش مسواک نزده فرشته‌ی مهربون گفت: شاید نمی‌دونه تو چه دوست خوبی هستی و نمی‌دونه مسواک نزدن چه کار اشتباهیه.

مسواک گفت: اما مامان بابای موشی برای او تعریف کردند که مسواک نزدن چه کار اشتباهیه. فرشته گفت: تنها یک کار می‌تونم بکنم اینکه امشب به خواب موشی برم و آینده‌ی دندان‌هایش را به اون نشون بدم. همان شب فرشته‌ی مهربون به خواب موشی رفت و موشی توی خواب دید که بزرگ شده و به مدرسه می‌رود اما یک روز که خواست بستنی بخوره دندونش درد گرفت و کم‌کم درد دندونش بیشتر شد و لپش ورم کرد.

دوست‌هایش باهاش بازی نمی‌کردند. چون می‌گفتند که دهنش بوی بد می‌ده دیگه حتی نمی‌توانست غذا را خوب بجود چون دندونش درد می‌گرفت.همین موقع بود که مامان موشه موشی را از خواب بیدار کرد. موشی خوشحال شد که فقط داشته خواب می‌دیده و دندان‌هایش سالم هستند.از اون به بعد موشی همیشه قبل از خواب دندان‌هایش را مسواک می کرد.

منبع: وبسایت مینویسم

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها