حساب کاربری

داستان

قصه کربلا

تعداد بازدید : 173
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 31 مرداد 1401 01:06
یکی بود یکی نبود. امام حسین (علیه‌السلام) که امام سوم ماست در شهر مدینه زندگی می‌کردند. امام حسین (علیه‌السلام) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می‌کردند و به مردم می‌گفتند: از آدمهایی که کارهای زشت می کنند و به مردم ظلم می کنند همیشه دوری کنید. به خاطر همین حرفها، یزید که خلیفه بود و به مردم ظلم می‌کرد و همیشه کارهای زشت انجام می داد با امام حسین دشمنی می‌کرد. یک روز از کوفه نامه‌های زیادی برای امام حسین(علیه‌السلام) رسید. نامه‌هایی که مردم آنجا از امام حسین (علیه‌السلام) دعوت کرده بودند که آنجا برود تا مردم از او یاری کنند. برای همین امام حسین (علیه‌السلام) به سمت آنها حرکت کرد ولی وقتی به سرزمینی نزدیکی کوفه که اسمش کربلا بود رسید، دیدند به جای اینکه مردم به استقبالشان بروند سربازان دشمن به سمت آنها آمده اند تا با آنها بجنگند. امام حسین (علیه‌السلام) و یارانشان چند روزی آنجا بودند و دشمن هم آب را بر روی آنها قطع کرده بود و همه تشنه بودند. یک شب امام حسین (علیه‌السلام) به یارانشان گفتند که دشمن با من کار دارند شما می‌توانید بروید ولی همه یارانش گفتند ما با تو هستیم. روز بعد که روز عاشورا هست جنگ شد و امام حسین (علیه‌السلام) و یارانشان با دشمن جنگیدند و به شهادت رسیدند.

منبع: وبسایت آرگا

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها