۲۲ اسفند ماه
هنوز هم با تو فاصله دارم؛از زمین تا آسمان.هنوز هم در برابرت کم میاورم.هر بار که چشمم به تابلو سر کوچه میافتد، انگار تابلو با من حرف میزند!"کوچه شهید..."
دلممی لرزد.انگار تمام زمستان به دلم هجوم آورده است! در خودم میشکنم.همه چیز عوض شد.تو رفتی و من ماندم.میترسم اسیر روز مرگیها شوم.اسیر زندگی شوم.نکند روزی بیاید که از خودم شرمنده شوم.میدانم که می خواهی بمانم و فانوس یادت را روشن نگه دارم.... میدانم که رسالتی بزرگ بر شانه دارم....
باید پرنده بودن را دوباره بیاموزم؛ بیاموزم و بیاموزانم.
باید قصه پرواز را دوباره بخوانم.
باید ثابت کنم که حقیقت زنده ای.تو خون سرخی هستی در رگهای این سرزمین....
باید شروع کنم و تو را به تمام جهان بشناسانم.
یاریم کن تا رسالتم را به انجام رسانم.میدانم که مرا میبینی ورهایم نمی کنی.میدانم از آسمان نگاهم میکنی.حضورت را همه جا و همه وقت حس میکنم.گاهی وقتها که نا امید میشوم لبخندت آرامم میکند.
ای افتخار میهنم،روحت شاد و یادت گرامی باد.