داستان
دانههای درشت اشک از گوشه چشمان عباس جوشید و میان ریش نرم و کمپشتش گم شد. دستانش را به حالت دعا بالا گرفت و نگاهش را به آسمان دوخت. خورشید خودش را پشت کوههای بلند رسانده بود. کرانهها، به رنگ زرد، صورتی، بنفش و نیلی گوشه به گوشه آسمان را رنگین کرده بودند. دقت که میکردی ستارههای کوچک را میتوانستی کنار ماهی که تازه داشت شکل میگرفت ببینی. عباس آرام لبهایش را تکان داد: «خدایا! امشب روسفیدمون کن.» قاسم نفسزنان خودش را به عباس رساند و روی دو زانو خم شد: «داشتی واسه خودت زیر لب چی میگفتی پسر خوب؟» عباس لبخندی زد، دست برد زیر بغل قاسم و بلندش کرد: «چته، واسه چی نفسنفس میزنی؟ نکنه با فرمانده دستهتون دوباره رفته بودین برای آموزش.»
قاسم دستانش را به عرض شانه باز کرد. کش و قوسی به اندام لاغر و استخوانیاش داد و گفت: «نهبابا، هوووو الآن 2 ماهه که داریم آموزش میبینیم. فرمانده به من و چند نفر دیگه گفت که بریم جعبههای مهمات رو از پشت سنگر تحویل بگیریم. همه رو چیدیم تو چادر فرماندهی. میگم عباس، قراره امشب اسلحه دست بگیریم!»
عباس با تعجب نگاهش کرد: «این همه تو آموزشی اسلحه دست گرفتیم، اولین بار که نیست میخوان بهمون اسلحه بدن.»
قاسم نفس بلندی کشید. لبخندش را غلیظتر کرد و ادامه داد: «بله، میدونم؛ ولی امشب قراره با اسلحههایی که دستمون میدن بزنیم به دل دشمن. میدونی این یعنی چی؟»
ـ بله میدونم. یعنی دیگه به ما به چشم بچه نگاه نمیکنن. بهمون نمیگن شما کجا، جبهه کجا. تازه به خاطر دست بردن تو شناسنامههامونم کسی دستمون نمیندازه.»
قاسم زد زیر خنده: «هنوز هم وقتی به اون روز فکر میکنم که آقات با تعجب یه نگاه به تاریخ تولدت انداخت و با صدای بلندی گفت: میگما عباس! مگه تو 13 سالت نیست، پس چطور شد که یه شبه شدی 17 سال!، خندهم میگیره. بندهخدا میدونست به خاطر جبهه دست تو شناسنامهت بردی. پاشو کرد تو یه کفش که داداش فاضل تازه شهید شده و نمیخواد تو هم شهید بشی و داغت به دلش بمونه.»
عباس دستی میان موهای کوتاهش کشید: «انقدر آبغوره گرفتم تا قبول کرد. بهش گفتم: میخوام برم انتقام خون داداش فاضل رو از دشمن بگیرم. وقتی دید نمیتونه حریف من بشه و عشق جبهه بدجور به دلم افتاده، فقط یه کلمه گفت: مواظب خودت باش!»
صدای گلوله خمپاره هر از گاهی بلند میشد. بعد هم دود بود که تنوره میکشید. عباس نگاهش را به دوردستها دوخت: «میدونی قاسم، اون روز که خبر دادن داداشم و 23 تا از شهدای شهر با هم شهید شدن، خیلی دلم گرفت، به خودم قول دادم خودمو به جبهه برسونم و برای انقلابم مفید باشم.» قاسم صدایش را پایین آورد: «ما فقط بلدیم اسلحه دست بگیریم.»
عباس دوباره لبخند زد: «همینش هم خوبه، خداکنه عملیات امشب رو به دشمن ببریم. فرمانده گفت: رمز موفقیتمون اینه که معطل نکنیم و سر وقت مورد نظر برسیم بالای سر دشمن.» هنوز گرم صحبت بودند که صدای فرمانده بلند شد: «رزمندههای دلاور وقتشه که راه بیفتیم. یه جاهایی رو مجبوریم پامرغی بریم، نباید دشمن بویی ببره. حالا همگی به صف بشید. به مکان مورد نظر که رسیدیم اسلحهها تونو تحویل میگیرید.»
هیچ صدایی نمیآمد. تنها زوزه ضعیف باد توی بیابان برهوت پیچیده بود. نیروها به ستون در حال حرکت بودند که یکهو همگی ایستادند. عباس به آرامی گفت: «یعنی چی شده؟ چرا بچهها حرکت نمیکنن.» یکی از آن جلو به آرامی جواب داد: «فرمانده میگه خوردیم به سیمخاردار.»
قاسم گفت: «خب سیمها رو باز کنن.» همان رزمنده گفت: «فرمانده میگه فرصت نیست. نباید فرصت رو از دست بدیم، وگرنه به موقع برای شروع عملیات نمیرسیم.» رنگ از چهره عباس پرید. به نیروها نگاه انداخت. نور ضعیف ماه افتاده بود توی صورتشان. خوب میدانست همهشان چقدر زحمت کشیدهاند و چقدر شبنخوابی و پیادهروی طولانی و آموزشهای سخت گذراندهاند. خودش را به طرف سیمخاردار رساند و انداخت روی سیم. فرمانده به طرف عباس برگشت. صدای عباس توی گوشش پیچید: «تو رو خدا برادرا این پیروزی برای ما خیلی مهمه، بیاین از روی من رد بشین.» فرمانده نزدیکش شد: «چیکار کردی پسر؟»
ـ آقا بیاین از روی من رد بشین. عملیات خیلی مهمه.
دانههای درشت اشک از گونه فرمانده چکید: «تو همون پسرکوچولویی هستی که گفتم به درد جبهه نمیخوری!»
ـ آقا الآن وقت این حرفا نیست. بگین نیروها از روی من رد بشن.
همگی رد شدند. فرمانده نگاهی به عباس انداخت: «تمام گوشت تنت دوخته شده به سیمهای خاردار. بذار کمکت کنم.» آرام که بلند شد بوی خون فضا را پر کرد. سیمها را آرام از تنش بیرون کشید. درد توی تنش پیچید، امّا آخ نگفت.