به گزارش شاهد جوان، سید مصطفی چشم از صفحه تلویزیون بر نمیداشت. تمام حواسش به جنگنده اف ۱۴ بود که آسمان را میشکافت و زمان را به سخره میگرفت.
دیگر ناو و کشتی آروزیش نبود. حالا تمام شور و شوقش خلبانی بود، آن هم نه خلبان مسافربری؛ خلبان جنگی.
جنگنده که روی زمین نشست و در شیشهای کابین باز شد، لبخندی روی لبش نشست. عباس بابایی از کابین پایین میآمد. وقتی به دوستش یاسر گفته بود «میخوام خلبان بشم.»، یاسر لبخندی تحویلش داده و گفته بود: «تو از شهاب حسینی خوشت اومده، نه از شهید بابایی.»
اما قضیه برای سیدمصطفی خیلی جدیتر از این حرفها بود. شیفته شخصیت شهید بابایی شده بود. آن قدر دوستش داشت که هر کتابی درباره شهید به دستش میرسید میخواند. شاید هم خلبانی را به خاطر وجود شهید بابایی دوست داشت. هر چه که بود او را به قزوین کشانده بود. درست در روز شهادت امام حسن عسکری علیهالسلام.
با دوستش محسن سوار اتوبوس شدند و به امامزاده حسین قزوین و مزار شهید بابایی رفته بودند.
دوست داشت مادر هم از خواسته قلبیاش مطلع شود. نگاهی به مادر که داشت تلویزیون میدید انداخت و گفت: «میخوام خلبان بشم. خلبان اف ۱۴.»
سادات خانم ابرویی بالا داد و گفت: «میخوای خلبان بشی که مردم بگن خلبان شده؟ درآمدش خوبه؟ از چیه خلبانی خوشت میاد؟»
با تعجب به مادرش نگاهی کرد و گفت: «من تو چه فکری هستم شما تو چه فکری؟ شهید دوران و بابایی خدا رو تو اوج دیدن. من میخوام برم اون بالا و خدا رو تو اوج ببینم. هواپیما رو پر از مهمات کنم و بزنم به قلب تل آویو تا اسرائیل رو از روی کره زمین محو کنم.»
بعد خیره شد به صفحه تلویزیون و محو پرواز اف ۱۴ شد.»
سید مصطفی موسوی بعد از مدتی به طور جدی برای آموزشهای خلبانی اقدام کرد؛ اما به دلیل مشکل پزشکی اجازه ندادند خلبان شود. اما او روحیهاش را نباخت و آموزشهای نظامیاش را آغاز کرد تا بتواند برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برود. سرانجام هم ۳ روز بعد از تولد ۲۰ سالگیاش به شهادت رسید و لقب کوچکترین شهید مدافع حرم ایرانی را از آن خود کرد.
منبع: کتاب «بیست سال و سه روز» به قلم سمانه خاکبازان
فارس