آن روز
به گزارش شاهد جوان، امام (ع) زیر لب نام خدا را بر زبان آورد. نگران اهل خانه بود که گرسنه بودند. با تنها سکه ای که داشت به سمت بازار رفت تا آرد بخرد و فاطمه با آن نان بپزد. از چند کوچه گذشت. به میدان رسید. صدای همهمه از سمت بازار بلند بود. خرمافروش، برای مشتری ها از خرماهایش می گفت:
« خرماهای من در شیرینی و تازگی بی مانند است.»
مغازه کوزه فروشی پر بود، از کوزه های بزرگ و کوچک. مغازه پارچه فروشی پر از پارچه های زر بافت و حریر بود. زن ها آنجا ایستاده بودند و پارچه ها را قیمت می کردند. امام(ع) آرام آرام ذکر گفت. بی تفاوت از جلوی مغازه ها گذشت. کنار مغازه ای ایستاد که پر از کیسه های آرد بود. مقداد را دید. او هم داشت به کیسه های آرد نگاه می کرد. متوجه آمدن امام(ع) نشد. امام(ع) با دیدن او سلام کرد. مقداد چشم از کیسه ها گرفت و با دیدن امام(ع) لبخند پهنی روی صورتش نشست. مقداد جواب سلام امام(ع) را داد. اما در دل خودش را سرزنش کرد:« چرا زودتر علی را ندیدی تا سلام کنی؟! »
اما فکر کرد؛ علی هم چون رسول الله در سلام گفتن بر همه سبقت می گیرد.
امام(ع) به چهره مقداد نگاه کرد. ضعف و رنگ پریدگی در صورت او دید. فهمید چند روز است مقداد چیزی نخورده است. مقداد سر به زیر انداخت. امام (ع) تنها دیناری داشت، به طرف او گرفت.
مقداد با خود گفت:« از صورتش پیداست گرسنه است...حتما همین یک دینار را دارد و گرنه همه را به من می داد. در بخشش چون رسول الله است.»
مقداد با اطمینان گفت: «نه.»
و قدمی به عقب برداشت. خواست برود که امام(ع) سکه را کف دستش گذاشت و قبل از آنکه مقداد بخواهد کاری بکند یا حرفی بزند، رفت. مقداد زمزمه کرد:
-خدایا شکرت! که یکی از بهترین بندگانت را برای کمک به من فرستادی.
کاروان آماده حرکت بود. زن ها و بچه ها سوار کجاوه ها بودند. نگهبان کاروان فریاد زد:
-زودتر سوار شوید.
بازرگان برای آخرین بار به خدمتکارش سفارش کرد: «وقتی رسیدی به شهر همه پارچه ها را به انبار خواجه می بری .»
خدمتکار طناب بار را محکم کرد.
- بله ارباب.
بازرگان برای اطمینان دور چند شتری را که بار پارچه ها بر آن بسته شده بود، چرخید و گره طناب ها را وارسی کرد. دستش روی طنابی ماند. داد زد:« این را درست کن.»
خدمتکار با عجله دوید. گره را باز کرد و دوباره بست. صدای گریه زنی نگاه بازرگان را به شتری کشاند که کجاوه روی آن بود. زن خواست سوار کجاوه شود اما قافله سالار نگذاشت. زن التماس کرد: «به خدا سوگند وقتی رسیدیم به شهرمان مخارج سفر را می دهیم.»
شوهر زن با صدای لرزان ادامه داد: «ما فقیر نیستیم...الان گرفتار شدیم.»
اما قافله سالار بی توجه دستش را روی خنجری که بر کمر بسته بود، گذاشت و نگاهش بین نگهبانان چرخید. پرده یکی از کجاوه ها کنار رفت. پیرزن چاقی که در زیر لباس زر بافت و کوهی از زیور آلات که با خود داشت، به سختی نفس می کشید، گفت:«چرا حرکت نمی کنی؟»
قافله سالار با دستپاچگی جلو دوید.
- چند نفر نیامده اند.
پیرزن نگاهی به قافله سالار، زن و مرد که کنار کجاوه بودند، کرد. پوزخندی زد، امر کرد:« زودتر حرکت کن.»
قافله سالار سر خم کرد و سر نگهبانان داد زد: « کارها را انجام دهید. چند لحظه دیگر حرکت
می کنیم.»
زن به شوهرش اشاره کرد. مرد جلو قافله سالار ایستاد.
-وقتی رسیدیم دو برابر کرایه به شما می دهیم.
قافله سالار دستار زرد رنگش را از سر برداشت. عرق پیشانی اش را پاک کرد. با خشم گفت: «کرایه را همین حالا می گیرم.»
زن گریه کنان التماس کرد: «پدرم بیمار است...باید زودتر برویم.»
شوهرش خواست حرفی بزند که قافله سالار به سینه او کوبید و سمت نگهبانی که خورجین روی اسب می گذاشت، رفت. زن داد زد:« پدرم در بستر بیماری...»
فریاد قافله سالار حرف زن را ناتمام گذاشت.
-بس است...این ضجه و مویه ها برای من سکه نمی شود.
قافله سالار سوار اسب سیاهش شد. شلاقش را از کمرش بیرون کشید و بر پشت اسب زد. اسب شیهه کوتاهی کرد و به تاخت، رفت. زن و مرد با حسرت به قافله سالار نگاه کردند. بازرگان وقتی خیالش از بار پارچه هایش راحت شد و طنابی را که روی آنها بسته بود چند بار امتحان کرد، با خودش گفت: «باید خودم را نزد مردم محبوب کنم.»
رو به روی زن و مرد ایستاد. پرسید: «می خواهید سفر بروید؟»
مرد آهی کشید و جوابی داد: «آری...اما دیدی که قافله سالار با ما همراهی نکرد.»
-من با کاروان شما نمی آیم اما می خواهم کمک تان کنم.
کیسه ای از جیب اش بیرون آورد و طرف مرد گرفت.
-کافی است؟
زن و مرد با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. بازرگان که دید هر دو آنها خشک شان زده است، خوشحال شد. کیسه سکه ها را روی وسایل آنها گذاشت.
-هزار سکه است...به شما قرض می دهم.
زن دعا کرد:« خدا به شما عوض خیر دهد...خدا به شما صحت و سلامتی دهد که باعث شدید به دیدار پدر بیمارم بروم.»
شوهرش کیسه سکه را برداشت.
-خدا از تو راضی باشد...به زودی قرض شما را خواهم داد.
بعد دستش را سایه بان چشم هایش کرد. قالفه سالار را دید. مشتی سکه از کیسه بیرون آورد و به سمت او دوید.
زن تند تند وسایلش را روی شتری که زانو زده بود، گذاشت. صدای فریاد قافله سالار بلند شد: «حرکت می کنیم...حرکت می کنیم.»
زن سوار شتر شد. مرد افسار شتر را کشید. شتر از جا بلند شد. بازرگان با خودش گفت: « حتما این زن و مرد احسان مرا به همه می گویند.»
بازرگان به سمت شترهایش رفت. برای آخرین بار به خدمتکارش سفارش کرد.
-چشم از پارچه ها بر نمی داری... به خواجه تحویل می دهی.
خدمتکار دست روی چشمش گذاشت. شترها پشت سر هم به راه افتادند. صدای زنگ شترها و شیهه اسب ها بلند شد. شتری کنار بازرگان ایستاد. زن روی شتر نشسته بود و شوهرش افسار شتر در دست داشت. مرد گفت: «به همه بزرگواری شما را خواهیم گفت.»
زن همان طور که روی شتر نشسته بود، گفت: «به زودی قرض شما را خواهیم داد.»
بازرگان سر تکان داد. چند نفر حرف های آنها را شنیدند و با تحسین به بازرگان نگاه کردند. در دل بازرگان از شادی غوغایی به پا شد. داد زد: «تمام سکه ها را به شما بخشیدم.»
صدایش آن قدر بلند بود که همه کسانی که از آنجا می گذشتند، شنیدند. کاروان از کنارش گذشت و دور و دورتر شد. بازرگان آن قدر رفتن آنها را نگاه کرد که کاروان شبیه نقطه ای کوچک در افق شد.
در سایه دیوار مسجد، مردم زیادی دور پیامبر(ص) نشسته بودند. بازرگان کنار دیوار، جای خالی پیدا کرد. نشست. چشم به دهان پیامبر(ص) دوخت.
- امروز چه کسی برای خشنودی خدا مالی را انفاق نموده است؟
مردی از میان جمعیت بلند شد. بازرگان او را شناخت. علی بن ابیطالب بود. بازرگان به دیوار تکیه داد و ماجرای کمک کردن امام علی (ع) به مقداد را شنید. وقتی حرف های امام(ع) تمام شد. بازرگان لبخند زد. با خود گفت: «یک دینار!...من هزار درهم بخشیدم.»
پیامبر(ص) بعد از شنیدن حرف های امام (ع) فرمود:«رحمت خدا بر تو باد.»
بازرگان طاقت نیاورد با خود گفت:« باید رسول الله از احسان من با خبر شود.»
از جایش بلند شد و گفت: «من بیشتر از علی انفاق کردم.»
همه سرها طرف او چرخید. بازرگان ماجرای کمک کردن به زن و مرد مسافر را گفت. چند نفر گفتند:
-احسنت ...احسنت.
- خدا جزاء خیر به تو بدهد.
-به راستی بخشنده ای.
بازرگان با غرور سرتکان داد. منتظر ماند تا پیامبر(ص) دعایش کند. اما پیامبر(ص) ساکت ماند.
پیرمردی که نزدیک پیامبر(ص) بود، پرسید:« ای رسول خدا!...شما علی را دعا کردید چرا به بازرگان چیزی نگفتید؟»
پیامبر (ص) فرمود: «آیا شنیده اید؛ خدمتکارِ پادشاهی هدیه ناچیز نزد او می برد...پادشاه آن خدمتکار را بسیار احترام می کند...ولی خدمتکاری دیگر هدیه نفیسی برای او می برد و چندان احترام نمی کند.»
جمعیت حرف پیامبر(ص) را تایید کردند. بازرگان با اطمینان گفت:«من، هم دیده و هم شنیده ام.»
پیامبر(ص) به امام(ع) نگاه کرد. لبخند زد و فرمود: «چنین است انفاق علی که یک دینار را فقط برای خدا و رفع نیاز مؤمنی داد.»
پیامبر (ص) به بازرگان نگاه کرد: «شخص دیگر مال خود را برای رقابت...»
یک باره حال بازرگان بد شد. ادامه حرف پیامبر(ص) را شنید:
-اگر او با این نیت به اندازه زمین تا عرش، طلا و گوهر انفاق کند از رحمت خدا دورتر می شود و به غضب خدا نزدیک تر.
بازرگان دیگر توان شنیدن نداشت. دستش را به دیوار گرفت تا بلند شود اما نتوانست. حس کرد دیوار
می خواهد روی سرش آوار شود. فقط امیدش به نگاه مهربان پیامبر(ص) بود که او را از زیر آوار بیرون بیاورد.
نویسنده: فاطمه بختیاری
منبع: داستان های شنیدنی. محمدی اشتهاردی
انتهای پیام/