حساب کاربری

معرفی کتاب: دختر شینا

تعداد بازدید : 1411
تاریخ و ساعت انتشار : چهار شنبه 16 مهر 1399 12:20
نویسنده کتاب: بهناز ضرابی زاده معرفی: فاطمه اسلامی

کتاب «دختر شینا»، روایت خاطره‌­وار زندگی زنی ستودنی به نام «قدم­‌خیر محمدی­‌ کنعان»، همسر سردار شهید «حاج­ ستار ابراهیمی­ هژیر» است. خانم قدم­‌خیر محمدی­ کنعان در یکی از روستاهای خوش ­آب ­و هوای رزن به نام «قایش» متولد می‌­شود. در حدود 15سالگی به عقد ستار ابراهیمی هژیر در می­‌آید و در همان اوایل ازدواج، همسرش به علت نبودن کار، مجبور به ترک همسر و زندگی خود می­‌شود و به تهران می­‌رود. در آنجا به تشکل­‌های انقلابی می‌­پیوندد و در راهپیمایی‌­های ضد نظام پهلوی شرکت کرده و هنگام ورود امام خمینی(ره) به ایران، در بهشت زهرا حضور پیدا می‌­کند. نوعروس روایت ما به تنهایی نوزادش را به دنیا می‌­آورد. با شروع جنگ تحمیلی، ستار به علت علاقۀ وافر به امام(ره)، به جبهه‌­های نبرد حق علیه باطل می­‌رود و قدم‌­خیر دوباره باید مسئولیت بچه‌­ها و خانه و زندگی‌­اش را به تنهایی به دوش بکشد. قدم‌­خیر از ستار صاحب پنج فرزند به نام های «خدیجه، معصومه، مهدی، زهرا و سمیه» میشود. در مورد نام‌­گذاری این کتاب می­‌توان گفت: خدیجه، دختر بزرگ حاج ستار در اوایل کودکی و هنگامی که زبان گشود، نام مادر قد‌م­خیر را که «شیرین» بود، «شینا» صدا کرد. این نام روی شیرین جان ماند و بعدها نام کتاب بهناز ضرا‌‌بی­زاده هم «دختر شینا» شد. رهبر معظم انقلاب حضرت آیت­الله خامن‌ه­ای نیز در شهریورماه سال 1391، یادداشت تجلیلی بر این کتاب نوشتند و صبوری و ایمان و فداکاری این همسر شهید را ستودند. حاج ستار در اسفندماه سال 1365 پس از سال­ها حضور در جبهه­‌ها و جانبازی و رشادت، در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید و همسرش قدم­‌خیر نیز در سال 1388 به همسر شهیدش پیوست.

برشی از کتاب:              

گفتم: «تو اصلاً خانواده­‌ات را دوست نداری.»

سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگلنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری. آنچه باید برایتان می­‌کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»

گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»

از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سر به سرم می­‌گذاری؟!»

یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»

این اولین باری بود که این حرف را می­‌زدم. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های­ های گریه کرد. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می‌­لرزانی و می­‌فرستی‌­ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها