تاپتاپ، خرسکوچولو هر وقت میآمد، دوستانش میگفتند: «تاپتاپ آمدی؟»
هر وقت میرفت، همه میگفتند: «تاپتاپ رفتی؟»
یک روز تاپتاپ نیامد! یکی گفت: «تاپتاپ نیامد. برویم دنبالش.»
آنوقت بچهخرسها تندی رفتند دنبالش.
یکی از این طرف صدا زد: «تاپتاپ تو کجایی؟» یکی از آن طرف صدا زد: «تاپتاپ تو کجایی؟»
بچهخرسها سمت چپ کوه را گشتند، نبود. سمت راست کوه را گشتند، نبود.
ناگهان از پایین درّه صدای تاپتاپ را شنیدند که میگفت: «دستت را بده به من، نیفتی!»
بچهخرسها جلوتر رفتند. تاپتاپ را دیدند. روی درختی بود و یک برّه از شاخهی درخت آویزان بود.
برّه ترسیده بود. گریه میکرد.
تاپتاپ گفت: «گریه نکن.»
برّه گفت: «گریه نکنم، پس چه کار کنم؟»
تاپتاپ گفت: «دستت را بده به من.»
برّه با گریه گفت: «بیا دستم مال تو. مادرم کو؟»
تاپتاپ دست برّه را گرفت و مثل یک بادکنک بالا کشید.
سپس او را پایین فرستاد و گفت: «بدو پیش مادرت!»
برّه با خوشحالی اشکهایش را پاک کرد و به طرف مادرش دوید.
بچهخرسها هم پایین درخت دور تاپتاپ جمع شدند.
یکی گفت: «وای تو چقدر نترس شدی!»
تاپتاپ گفت: «وقتی برّه را از درخت به حالت آویزان دیدم، نترس شدم. شما هم بودید، نترس میشدید!»
یکی خوشحال شد و گفت: «چه خوب! چه خوب! ما هم بودیم، نترس میشدیم.»
تاپتاپ خندید و دوید. دوستانش هم با خوشحالی دنبالش دویدند و همگی با هم خواندند:
«ما هم بودیم، نترس میشدیم. ما هم بودیم، نترس میشدیم...!»